#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_47

و با انگشت اشاره یک گیره ی صورتی رنگ را روی نمایشگر لمس کرد.خط قرمزی کوتاه ترین راه و کم ترافیک ترین خیابانها را از جایی که بودند تا ویلای مادام نشان می داد.هری به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت:خب...تا ساعت 10شب چه کار کنیم؟8ساعت وقت داریم.
شهرزاد گفت:با ناهار موافقی؟
هری دستی به شکمش کشید و گفت:شکمم موافقه!
شهرزاد لبخند کجی زد و گفت:یه رستوران پیدا کن.
و هری دوباره مشغول کار با دستگاه GPS شد.
***
ساعت 9/5شب یک خیابان دورتر از ویلای مادام که حیاطش به ساحل و دریا راه داشت ماشین را پارک کردند.یک هندزفری کوچک به کوششان وصل کردند که یه میکروفون کوچک از آن به سمت دهان می رفت.شهرزاد درحالی که میکروفون را جلوی دهانش ثابت می کرد گفت:صندوق عقب رو باز کن.
پس از آنکه هری صندوق عقب را گشود و کفه ی موکت شده ی آن را برداشت جعبه ی پر از اسلحه و گلوله نمایان شد.شهرزاد ماسک سیاهش را که فقط جای چشم و دهان آن سوراخ بود پایین کشید و گفت:بی سروصدا و با کمترین تلفات...یادت باشه!
و به اطراف نگاه کرد.خیابان خلوتی بود.در آن حوالی فقط دو خانه ی دیگر بود که فاصله شان با ویلای مادام نسبتا زیاد بود.هر پنج دقیقه به سختی یک ماشین رد می شد.صدای امواج اقیانوس که به ساحل می آمدند تنها صدایی بود که سکوت را می شکست.واقعا که جای دنج و پر آرامشی بود.
شهرزاد دو کلت برداشت .یکی را زیر کمربند لباس سرتاپا مشکی اش گذاشت و دیگری را دستش گرفت.به هر دو صدا خفه کن بسته بود.هری هم یک مسلسل برداشت.شهرزاد با صدایی زیر و جیغ جیغو گفت:من میگم بی صدا تو مسلسل برمی داری؟می خوای شهر رو خبر دار کنی؟طبق برآورد من از زمانی که صدای تیراندازی بلند بشه تا رسیدن پلیس فقط 3دقیقه طول می کشه.
هری در حالی که چندین فشنگ داخل مسلسل می گذاشت گفت:قراره با کلت و هفت تیر از بین اونهمه بادیگارد راه باز کنم بریم داخل؟
شهرزاد گفت:ما قراره پنهانی وارذد خونه بشیم نه که بریم در بزنیم بگیم تق تق ما اومدیم شما رو بکشیم!
هری که حرص می خورد غرغرکنان گفت:از این نقشه ای آدمکشی زنونه متنفرم!
شهرزاد خندید و هری با شکلکی که در آورد دو کلت برداشت و چند گلوله داخل جیبش انداخت.ماسکش را پایین داد و پس از بستن در صندوق عقب راه افتادند.
گ*ن*ا*ه چهل و یکم:
نقطه ی ضعف خانه و نقطه ی اتکای هری و شهرزاد این بود که خانه دوربین مدار بسته نداشت.هرچند به جبران آن کلی محافظ داشت!!!
هری از بین شاخه های انبوه درختی که کنار دیوار حیاط پشتی ویلا قرار داشت به داخل حیاط نگاه کرد.2نگهبان کت و شلوار پوشیده کنار دیوار ایستاده بودند .هری بدون لحظه ای درنگ کلتش را که رویش صدا خفه کن نصب شده بود به سمت یکی از آنها گرفت و شلیک کرد.گلوله به پیشانی اش خورد و فرصت فریاد را هم از او گرفت.
دومی تا این اتفاق را دید دنبال ضارب همه جا را با چشمانش کاوید اما هری را که در آن شب بی ماه با لباس سیاه مثل شبح شده بود را ندید.خواست با بیسیم اطلاع دهد که گلوله ی دیگری از اسلحه ی هری بیرون آمد و او را هم به سرنوشت همکارش دچار کرد.هری از روی دیوار پایین پرید و با حداقل صدا آن سوی دیوار فرود آمد.2نگهبان را پشت یک ردیف بوته ی گل پنهان کرد و بیسیمشان را برداشت.
بعد در میکروفون هندزفری اش زمزمه کرد:اَمنه.بیا.
شهرزاد هم از دیوار بالا رفت و داخل حیاط پرید.هر دو با هم به سمت ویلای زیبا و بزرگ رفتند و از در پشتی به آرامی وارد شدند.هری جلوتر می رفت و شهرزاد پشت سرش .به آرامی از پله ها بالا رفتند .ویلا دو طبقه بود و طبق گفته ی آرین آن ساعت مادام و مهمانش که آرین باشد داخل سالن بیلیارد هستند.طبقه ی دوم.راهروی سمت چپ،اتاق سوم سمت چپ.
تا وارد طبقه ی دوم شدند نگهبانی هیکلی و مشکی پوش با پوستی شکلاتی جلویشان ظاهر شد.سریع بود ولی نه سریعتر از هری که او را هدف گرفت و شلیک کرد.به محض افتادن آن مرد هری و شهرزاد به سمت راهروی سمت چپ دویدند.شهرزاد گفت:در سوم سمت ...
گلوله ای که از کنار گوشش گذشت و به دیوار خورد مانع از ادامه ی حرف زدنش شد.سریع برگشت و شلیک کرد.مرد دیگری افتاد اما شهرزاد نفهمید گلوله به کجا خورده.هری که جلوتر می رفت در سوم سمت چپ را گشود و هردو وارد شدند.2مرد و یک زن داخل اتاق بودند که با ورود ناگهانی آن 2 برگشتند.به غیر از آرین و مادام مرد دیگری آنجا بود که شهرزاد نمی شناخت.به نظر نمی آمد آدم چندان مهمی باشد.
شهرزاد اسلحه اش را بالا آورد و رو به هر سه گفت:اسلحه ها رو میز...
آرین که هنوز ابراز آشنایی نکرده بود و نقش بازی می کرد به همراه مادام و مرد دیگر اسلحه اش را روی میز بیلیارد گذاشت.هری به سمت مرد رفت و او را که خلع سلاح شده بود با ضربه ای که به وسیله ی قبضه ی اسلحه به پشت سرش زد بیهوش کرد.مرد که روی زمین افتاد آرین دیگر بیشتر وانمود نکرد.به سمت در رفت و آن را قفل کرد.
شهرزاد یکی از بیسیم های نگهبان های داخل حیاط را به مادام داد و گفت:به همه ی نگهبانا بگو برن داخل حیاط وگرنه مغزتو سوراخ می کنم.
مادام که ترسیده بود بی چون و چرا همان کاری که شهرزاد گفته بود را انجام داد.شهرزاد مادام را با فشار دست وادار با زانو زدن کرد.در همان حال که کلت مشکی شهرزاد روی سر مادام بود و هری کنار او ایستاده بود آرین به سمت مادام آمد و جلوی او روی دو پا نشست و گفت: حرف آخری نداری که بزنی؟
مادام که حیرت زده و ناباورانه به آرین نگاه می کرد گفت:تو با اینایی؟
آرین لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت:اینا به دستور من اینجان تا تو رو بکشن!!!
مادام که اشک از چشمانش سرازیر شده بود با صدایی لرزان گفت:آرین...تو از عشق من نسبت به خودت باخبری...چرا؟
آرین گفت:تو هم می دونی که من چقدر ازت متنفرم!از همه تون متنفرم!

romangram.com | @romangram_com