#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_45
گ*ن*ا*ه سی و نهم:
دو روز از خواستگاری مجدد آرین از شهرزاد می گذشت که هری پس از تماسی که با شهرزاد داشت به عمارت برگشت.آرین و شهرزاد روی پله های بیرون عمارت به استقبالش ایستادند.هری با لبخندی بر لب و لباسهایی سرتاپا سیاه از پله ها بالا آمد و گفت:سلام!
شهرزاد با لحن بشاشی گفت:سلام هری!واقعا شرمنده م که به خاطر ما مجبور شدی بری.
آرین گفت:کجا به خاطر ما مجبور شد؟خودش خواست بره!خوش اومدی هری!بیا داخل.
در حالی که هر سه با هم به تاق ملاقات می رفتند هری گفت:خوشحالم که بالاخره لجبازی رو کنار گذاشتید و ازدواج کردید.
وارد اتاق شدند و آرین گفت:ممنون!
و هرسه نشستند.هری دستش را داخل جیب کت چرم مشکی اش برد گفت:انتخاب یه هدیه ی ازدواج برای زوجی مثل شما خیلی سخت بود.واقعا نمی دونستم چی بگیرم.بالاخره هم چیزی نخریدم.در عوض...با ارزش ترین داریم رو بهتون هدیه می کنم!
و زنجیر طلایی کلفتی را از دستش آویزان کرد.پلاکش یک قلب بزرگ بود.هری دکمه ی کوچکی را که روی قلب بود زد.پلاک باز شد .داخل هر قسمت از آن می شد عکس کوچکی را گذاشت.آن را به شهرزاد که نزدیکتر نشسته بود داد.شهرزاد با لبخند آن را گرفت و گفت:هری!خیلی قشنگه.
هری خوشحال از اینکه هدیه اش مورد قبول واقع شده حین در آوردن کتش گفت:این گردنبند تنها چیزیه که از خوانواده م به یادگار مونده.مادرم قبل از مرگش اینو بهم داد.
آرین گفت:همین ارزششو بالاتر می بره.ممنون هری!
هری با لحنی تلخ گفت:شهرزاد از خودت دورش نکن.تحت هیچ شرایطی!حتی اگه من دیگه برات یه دوست نبودم.
شهرزاد گفت:تو همیشه برام یه دوست خوب می مونی!...هری!لباست!
آرین به لباس هری نگاه کرد.لباسش در سمت کتف چپ خونی شده بود.هرچند زیاد معلوم نبود.هری اخم کرد و گفت:چیزی نیست!
شهرزاد گردنبند را به گردن انداخت و به سمت هری رفت.پایین مبل یک نفره ای که او رویش نشسته بود زانو زد و گفت:یعنی چی که چیزی نیست؟پیرهنتو در بیار ببینم!
آرین هم کنار شهرزاد ایستاد.هری مصرانه گفت:حالم خوبه!
اما آثار درد در چهره ا نمود داشت و عرق بر پیشانی اش نشسته بود.آرین دکمه های پیرهن هری را بار کرد و از روی قسمت خونی کنار زد.شهرزاد با دیدن پانسمان غرق در خون زیر آن گفت:دیگه می خوای چی باشه که اقرار کنی حالت خوب نیست؟این جای چیه؟
دست برد تا پانسمان را باز کند.هری گفت:گلوله.
آرین در حین خروج از اتاق گفت:میرم جعبه ی کمک های اولیه رو بیارم.
و از اتاق خارج شد.شهرزاد پانسمان را به آرامی باز کرد و پرسید:درش آوردی یا هنوز داخلشه؟
_در آوردم...قبل از اینکه بیام اینجا خودم درش آوردم و بخیه ش کردم.
شهرزاد که نگرانی را می شد در چهره اش خواند پرسید:قبل از اون کجا بودی؟
هری نیشخندی زد و جواب داد:رفته بودم مهمونی!خونه ی مستر هولمز!
هشرزاد با خشم پرسید:اونجا چه غلطی می کردی؟
_تفنگ بازی!
شهرزاد که صورتش را مقابل صورت هری گرفته بود پرسید:خب؟
_خونه پاک سازی شده.
شهرزاد با تعجب پرسید:هولمز مرده؟
_به جهنم فرستاده شده!
_مگه قرار نشد بدون نقشه و مشورت کاری نکنی؟
_از اون نمی تونستی حرف بکشی چون حرفی برای زدن نداشت.هولمز فقط یه عروسک خیمه شب بازی بود که نخ هاش رو بریدم.اون چیزی که می خواستی رو نمی تونست بهت بگه!
romangram.com | @romangram_com