#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_44

_چقدر ساده از کشتن حرف می زنی!
_ساده ست!ساده ست اگه فکر کنی اون یه بی گ*ن*ا*ه رو به ناحق کشته!
_مسافرین پرواز 568به مقصد اوتاوا به گیت 3مراجعه کنند.
صدای پیجر فرودگاه بود.هرمز خان گفت:پرواز ماست.
همه بلند شدند و بالاخره بغض ستیلا و شهرزاد شکست.هر دو می ترسیدند از اینکه آخرین دیدارشان باشد.شهرزاد ستیلا را به خود فشرد و گفت:سلاممو به مامان و بابات برسون...به آتیلا برسون....حواست باشه رو سنگ قبرش خاک نشینه!
ستیلا بین گریه هایش گفت:دلم برات تنگ می شه شهی!
هردو بین گریه و خنده ماندند!آرین بازوی شهرزاد را گرفت و گفت:دل بکن عزیزم!دوباره می بینیشون!
اما آرین هم مثل شهرزاد بعید می دانست دیدار دوباره ای در کار باشد.
چند دقیقه بعد خداحافظی ها به پایان رسید.ستیلا با حسرت دست شهرزاد را رها کرد و به همراه دو مرد دیگر به سمت گیت 3رفت.آرین و شهرزاد هم همانجا وسط سالن ایستاده بودند و آنها را تماشا می کردند.آرین که پشت شهرزاد ایستاده بود بازوهایش را گرفت.شهرزاد که هنوز بی صدا اشک می ریخت گفت:دیگه نمی بینیمشون.
_سعی می کنیم این آخرین دیدار نباشه.
شهرزاد سرش را از پشت به سینه ی آرین تکیه داد.اصلا حوصله ی جبهه گرفتن و بداخلاقی را نداشت.چه اهمیتی داشت ؟آنها که از احساس هم با خبر بودند.
ستیلا و شاهد و هرمز خان از سوی دیگر دیوار شیشه ای دست تکان دادند و به سمت باند رفتند و بالاخره از دید آرین و شهرزاد خارج شدند.آرین فشاری به بازوی شهرزاد آورد و گفت:بریم.
و او را به سمت خروجی هدایت کرد.نزدیک غروب بود و آسمان نارنجی رنگ و هوای سرد اواسط پاییز به اندوه هردو می افزود.سوار ماشین که شدند آرین ماشین را به حرکت در آورد و به سمت ساحل رودخانه ی هادسن در نزدیکی مجسمه ی آزادی رفت و پارک کرد.شهرزاد که تا آن موقع هیچ حرفی نزده بود گفت:چرا اومدی اینجا؟
_بیا پایین یه هوایی بخوریم.
و خودش پیاده شد.خورشید آخرین توانش را به کار گرفته بود تا نور افشانی کند.شهرزاد هم پیاده شد و به همراه آرین به سمت ساحل رفتند.جمعیت زیادی آنجا بودند که مقصد اکثریت آنها پارک آزادی بود و از کنار آن دو می گذشتند.هوا تاریک شد و از تراکم جمعیت کاسته شد.چراغ های زینتی و نوافکن ها روشن شدند .مجسمه ی آزادی شکوه و عظمتش را به رخ می کشید.
شهرزاد گوشی اش را از جیب بیرون آورد.آرین که دو دستش را داخل جیب شلوارش برده بود پرسید:به کی زنگ می زنی؟
شهرزاد با صدای گرفته ای گفت:هری...خسته شدم.میخوام زودتر تموم شه.
آرین با ملایمت گوشی را از دست شهرزاد در آورد و داخل جیب شلوار خودش گذاشت.شهرزاد با بی حوصلگی گفت:چه کار می کنی؟
_وقت واسه کشتن و کشته شدن زیاده!بذار یه روز برای خودمون باشیم!
شهرزاد به چشمان آرین نگاه کرد...چرا امشب حال و هوایش فرق می کرد؟چرا سریع جبهه نمی گرفت؟چرا نمی توانست بگوید "خودمون؟"؟
مسخ شده بود... آرین درست روبروی شهرزاد ایستاد.فاصله شان فقط چند سانت بود.گفت:شاهد یه حرفی زد که به نظرم درست اومد..گفت شهرزاد چه با تو باشه چه بدون تو خطر مرگ تهدیدش می کنه...-دستانش را دور صورت شهرزاد قاب کرد و پرسید:-خودت چی می خوای؟با هم بمیریم یا بدون هم؟؟
شهرزاد که از حرارت نگاه آرین آتش گرفته بود با لبخند کمرنگی گفت:این خشن ترین راه واسه خواستگاری بود!!!
آرین صورتش را به صورت شهرزاد نزدیکتر کرد و گفت:خب؟
هنوز دستانش دور صورت شهرزاد بود و نگاهش به چشمان شهرزاد.شهرزاد از صمیم قلب و بدون فکر کردن به عواقب و نتایج و هرچیز عقلانی دیگری با تمام احساسش زمزمه کرد:با تو مرگ هم خواستنیه!
آرین نفس حبس شده اش را با آسودگی بیرون داد و پیشانی اش را به پیشانی شهرزاد چسباند و او هم زمزمه کرد:تا مرگ ما رو از هم جدا کنه!!
شهرزاد کمی سرش را عقب برد و با خنده و لحنی شوخ گفت:گفته باشم ها!دیگه اون شهرزاد سابق نیستم!حوصله ی آشپزی ندارم، حوصله ی نازخریدن ندارم! بچه هم واسه ت نمیارم!
آرین هم با همان لحن و حالت گفت:آشپز که شکر خدا داریم!ناز شما رو هم خریداریم!حوصله و وقت للگی بچه رو هم نداریم!
شهرزاد دستانش را روی شانه های آرین انداخت و با لحن مظلوم و پرخواهشی گفت:دیگه تنهام نذار آرین... من طاقت دوباره شکست رو ندارم...طاقت دوباره بی کس شدن رو ندارم... طاقت بی تو موندن رو ندارم...
آرین گفت:فکر کردی من دارم؟فکر کردی برام آسون بود؟نبود شهرزاد!بهم قول بده که سر خود کاری نمیکنی...قول بده مال من می مونی...قول میدی؟
شهرزاد خود را بالا کشید و صورتش را مقابل صورت آرین قرار داد.مردی که از آن شب دوباره شوهرش شده بود.چشمانش را بست و به آرین نزدیکتر شد و اجازه داد تمام احساسها و حرفها و سوگند ها از طریق ب*و*سه اش به آرین منتقل شود...

romangram.com | @romangram_com