#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_43

_اما من می خوام بدونم چه بلایی سر اون آرین مبادی آداب و درستکار اومده که میگه شده قاچاقچی اسلحه!
_من واسه حل مسئله ی ممنوع الورود بودنم به ایران جاسوس اطلاعات شدم تو سیا و باندهای سیاسی وابسته به اون.همین قدر بدونی کافیه.
و نفس عمیقی کشید و از پارکینگ خارج شد.شاهد هم به دنبالش.به سمت قسمت تیراندازی باغ می رفتند .ستیلا یک کلت کمری در دست داشت و با خنده به سیبل شلیک می کرد.شهرزاد و هرمز خان هم کنار او ایستاده بودند. شاهد گفت:اونقدر دوستش دارم که نخوام به پای من بسوزه.
_نمی فهمم چی میگی!نمی فهمم چون من اونقدر خود خواهم که اگه تو موقعیت تو بودم نمی ذاشتم ازم دور بشه.اگه می خواست بره و ازم دل بریده بود میذاشتم بره ولی هیچوقت از خودم دورش نمی کردم.
_شهرزاد می خواد چه کار کنه ؟واقعا می خواد انتقام آتیلا رو بگیره؟می تونه؟
_آره...یه سال غیبش زد و حالا کاملا آماده برگشته تا هدفشو دنبال کنه...
_اون چطور می تونه با سیا در بیقته؟جلوشو بگیر آرین!
_نمی تونم!
_یعنی چی که نمی تونی!؟شوهرشی خیر سرت!
_نیستم!
_چی؟مگه شهرزاد نگفت 5روزه با هم زدواج کردین؟
آرین نفس عمیقی کشید و نالید:چرا من نمی تونم هیچ چیز رو از تو مخفی نگه دارم شاهد؟ما هیچ صنمی با هم نداریم!روزی که شما اومدین شهرزاد فقط مهمون خونه م بود.وقتی رفتین تا لیزا اتاق خوابتون رو نشون بده ما واسه 10روز به هم محرم شدیم!همین!
_خب واسه چی گولمون زدین؟
_من نخواستم!شهرزاد سریع گفت پنج روزه ازدواج کردیم!می تونستم بگم دروغ میگه؟
_چرا دروغ گفت؟
_چون منو می خواد!
شاهد که گیج شده بود گفت:خب پس مشکل چیه که ازدواج نکردید؟
_من نمی خوامش!یعنی...نه که نخوامش!...هنوزم مثل چهار سال پیش دوستش دارم اما نمی خوام تو خطر بیفته!با من بودن مهر تایید مرگشه!
شاهد پوزخندی زد و گفت:یعنی بدون تو در امنیته؟اون چه با تو باشه و چه بدون تو می خواد بره تو دهن شیر عقل کل!
در چند قدمی شهرزاد و ستیلا و هرمز خان بودند و آرین دیگر نتوانست جواب دهد.شاهد گفت:می بینم که شهرزاد می خواد خانوم منو هم بکشونه سمت خودش!
شرزاد موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و گفت:مگه بده؟بذار یاد بگیره تا زیادی حرف زدی یه گلوله تو مخت خالی کنه!
شاهد قیافه ای به خود گرفت و گفت:چه خشن!ستی بیا اینور تا از دست نرفتی!
ستیلا که لبش به خنده باز بود اسلحه را به سمت آرین که دستش را برای آن دراز کرده بود گرفت و بعد از آنکه آرین آن را گرفت کنار شاهد ایستاد و شالش را صاف کرد.آرین اسلحه را دوبار در دست چرخاند و گفت:کی میاد مسابقه بدیم؟؟عمو هرمز هستی؟
هرمز خان گفت:نه قربون دستت!
_بیا دیگه عمو!دوئل که نمی خوایم بکنیم به سیبل میزنیم!
هرمز خان اسلحه ی دیگری را که در دست شهرزاد بود گرفت و آماده ی شلیک شد.
گ*ن*ا*ه سی و هشتم:
روزهای آرامش و سکون به سرعت سپری شدند.مهمان هایی که با آمدنشان آرین و شهرزاد را به کمی زندگی معمولی و بی غل و غش و دغدغه دعوت کرده بودند عزم رفتن کردند...
همگی با اتومبیل شاسی بلند آرین به فرودگاه رفتند و منتظر ماندن تا پرواز اعلام شود.شهرزاد و ستیلا لحظه ای دست یکدیگر را رها نمی کردند.ستیلا که بغض گلویش را گرفته بود گفت:شهرزاد تو رو خدا بی خیال شو.خودتو به کشتن نده.منم می خوام انتقام خون برادرم گرفته بشه اما نمی خوام تو این راه تو هم از دست بری...
شهرزاد فشار مضاعفی به دست ستیلا وارد کرد و گفت:نمیشه ستی...من کم زحمت نکشیدم تا به این مرحله برسم.حالا تو ازم می خوای بیخیال شم؟کاری نداره! قول میدم تا پیداش کردم و یه گلوله به سرش...درست همونجایی که پیشونی آتیلا سوراخ شد شلیک کردم برگردم!زنده!

romangram.com | @romangram_com