#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_42

ستیلا بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و آنها را تنها گذاشت...صدای بسته شدن در به آن دو فهماند ستیلا رفته.شهرزاد با خشونت گرفت:ولم کن!... رفت!
آرین او را رها کرد و پشت به او لبه ی تخت نشست.شهرزاد در حالی که اشکهایش را به سرعت پاک می کرد پرسید:چرا اومدی اینجا؟
آرین بی آنکه برگردد گفت:کجا برم؟اتاق خوابمونه!
شهرزاد آهی کشید ...فکر اینجایش را نکرده بود.به سردی پرسید:تو روی کاناپه می خوابی یا من بخوابم؟
آرین جواب داد:من جز رو تخت جای دیگه ای نمی خوابم!
شهرزاد با حرص یکی از دو بالش روی تخت دو نفره را برداشت و به سمت کاناپه رفت و بالشش را روی آن کوبید...آرین برق را خاموش کرد و شهرزاد روی کاناپه دراز کشید...
آنقدر خسته بود که سریع خوابش برد...
گ*ن*ا*ه سی و هفتم:
4روز از اقامت مهمان ها در عمارت می گذشت.به جز 2روزی که آرین به دانشگاه می رفت بقیه ی روزها از صبح تا شب با هم بودند .در نبود آرین هم شهرزاد سوئیچ یکی از ماشینهای آخرین سیستم آرین را برمی داشت و مهمانها را بیرون می برد.
آن روز هرمز خان شهرزاد و ستیلا به محوطه ی تیراندازی انتهای باغ رفته بودند تا تیراندازی کنند.آرین و شاهد هم در گاراژ ماشینهای آرین قدم می زدند.بعد از چند دقیقه آرین به شاهد که داشت با یک فراری قرمز رنگ ور می رفت گفت:شهرزاد یه چیزایی در مورد تو و ستیلا می گفت...
شاهد پوزخندی زد و گفت:ستیلا به هر کی رسید گفت اون قضیه رو!
_شهرزاد هرکسی نیست.صمیمی ترین دوست ستیلاست.به اون نگه به کی بگه؟
_حالا چی گفته؟
_اونطور که شهرزاد به من گفت می خوای طلاقش بدی چون نمی تونی پدر بشی و نمی خوای اونو از مادر بودن محروم کنی.
_خب؟نگو که اشتباه می کنم!
_چرا اشتباه می کنی!
شاهد به سمت یک بوگاتی سفید رنگ که سمت چپش بود رفت.آرین هم در حالی که دستانش را درون جیب شلوارش برده بود به دنبال او رفت.شاهد گفت:آرین برای من هم همچین راحت نیست!واسه گفتن کلمه ی طلاق عذاب می کشم چه برسه به اینکه واقعا بخوام عملیش کنم.
آرین به ماشین تکیه داد و گفت:احمق نشو شاهد!علم پیشرفت کرده!شما فقط یه ساله که پی دوا درمون افتادین.قطعا تا چند وقت دیگه...
_قطعیتی در کار نیست.نمیشه گفت کی می شه.اصلا می شه یا نه.
_خب پس با استناد به چی میخوای عشقتو ول کنی به امون خدا؟داری اشتباه می کنی شاهد!
شاهد راست ایستاد و چشم در چشم آرین گفت:آرین تو جای من نیستی پس قضاوت نکن!
_آره جای تو نیستم و کاش بودم.کاش دغدغه م بچه دار نشدنم بود و مادر نشدن زنم تا اینکه شب و روز بترسم از اتفاقایی که قراره واسه ش بیفته ،از مرگش...
_تقصیر خودته برادر من!دل بکن از این خراب شده دستشو بگیر ببرش یه کشور دیگه!
آرین زهر خندی زد و گفت:مگه به همین آسونیاست؟
_چه سختی داره؟
_اگه قاچاقچی اسلحه نبودم آسون بود.اگه با مافیا نبودم،اگه در گیر قضایای سیاسی و اف بی آی و سیا نبودم آسون بود.اگه جاسوس نبودم آسون بود.اما هستم! هستم و به همین خاطره که موندم!
_نمی فهمم...مگه تو تدریس نمی کنی؟
_با تدریس می شه این زندگی رو ساخت؟
_خب چرا ساختی؟تو که حرص نمی زدی واسه پول!
_قضیه ش طولانیه فراموشش کن.داشتیم در مورد مشکل تو صحبت می کردیم.

romangram.com | @romangram_com