#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_41

آن روز همگی با هم به لیبریتی پارک (liberty park)رفتند و با بنای معروف نیویورک عکس انداختند.شام را در یک رستوران لوکس واقعا در منهتن خوردند و بعد وقتی همه خسته بودند به عمارت قصر خاکستری (gray palace)برگشتند.آرین مردها را برد تا اتاق بیلیارد را نشانشان دهد و بازی کنند.شهرزاد و ستیلا هم به اتاق شهرزاد رفتند تا بعد از مدتها مثل گذشته باهم صحبت کنند.شهرزاد روی صندلی گهواره ای نشست و درحالی که عقب و جلو می رفت گفت:چه خبر از کار و بار؟
ستیلا که روی تخت نشسته بود گفت:خوبه...شاهد داره می افته تو خط کارگردانی...منم...معروف شدم!چند تا پیشنهاد عالی سریال داشتم که برام مثل سکوی پرتاب بود.
_همه چیز خوبه؟
_نه...
شهرزاد با نگرانی پرسید:چرا؟؟
ستیلا به صدایی گرفته گفت:ما...بچه دار نمی شیم شهرزاد.
شهرزاد حرکتهای رفت و برگشتی صندلی را متوقف کرد و پرسید:کدومتون؟
ستیلا سرش راپایین انداخت و گفت:شاهد.
شهرزاد آهی کشید و گفت:شما هنوز 3سال هم نشده که با هم ازدواج کردین!چرا اینقدر زود نا امید شدین؟
_تو که نمی دونی شهرزاد... دکتر رفتیم... رفتیم موسسه ی رویان.به هر دری زدیم. دکترمون ما رو به یه پزشک معروف تو کانادا معرفی کرد که ما به خاطر اون رفتیم کانادا... شهرزاد این موضوع رو رابطه مون هم تاثیر گذاشته!!
شهرزاد پرسید:چطور؟از شاهد سرد شدی؟بریدی؟
_نه...نه!..می خواد ولش کنم...میگه بریم و به صورت توافقی جدا شیم!
شهرزاد جا خورد و گفت:شوخی می کنی!!!
ستیلا سرش را به چپ ور است تکان داد و گفت:شهرزاد من خیلی شاهد رو دوست دارم...می میرم براش...صد بار بهش گفتم عزیزم من تو رو می خوام نه بچه...تو کتش نمیره !میگم بریم از بهزیستی به بیاریم می گه نمی خوام حسرت بغل کردن بچه ی خودت رو دلت بمونه.
_حالا این دکتر کاناداییه چی گفت؟
_گفت برگردین ایران همون موسسه ی رویان همه ی امکانات لازم رو داره... ممکنه با اولین بار بگیره... ممکنه ده سال طول بکشه... ممکنه هیچوقت ممکن نشه!
شهرزاد گفت:من به آرین میگم با شاهد حرف بزنه!
_زیر بار نمیره.دایی هرمز کشت خودشو اصلا انگار نه انگار!می ترسم کار از طلاق توافقی بگذره...ببره زورکی طلاقم بده!
_مگه الکیه ستی؟؟؟اون عاشق توئه! از طرف دیگه وجهه ش خراب میشه!آبروش میره!
ستیلا حرفی نزد.شهرزاد هم ساکت ماند تا ستیلا به خود مسلط شود.بعد از یکی دو دقیقه گفت:کاش منم مشکل تو رو داشتم...اگه جای من بودی یه روز هم دووم نمی آوردی!من و آرین قدم تو راهی گذاشتیم که پایانی جز مرگ نداره!
_آرین دیگه واسه چی؟
_آرین خان قاچاقچی اسلحه تشریف دارن!
چشمان ستیلا از کاسه بیرون زد!!!!شهرزاد در ادامه ی حرفش گفت:البته نه به اون صورت که تو فکر می کنی!کاش قاچاقچی اسلحه بود!اون در واقع جاسوسه.از طرف اطلاعات که توی CIA نفوذ کرده و اطلاعات مفیدی رو به اطلاعات میده.
_واسه چی؟
_واسه اتمام تبعیدش.برای اینکه از پنانده بودنش چشم پوشی کنن و بذارن برگرده ایران.اما ترس من از روزیه که لو بره.اونوقت به جای ایران میره اون دنیا!
و از روی صندی بلند شد و روی تخت نشست.ستیلا گفت:چرا خودتون رو درگیر این قضایا کردین؟چرا به زندگی معولیتون ادامه ندادین؟
شهرزاد گفت:اگه دست ما بود آرین هنوز تو دانشگاه تهران تدریس می کرد و منم خانوم خونه ش بودم.اما وقتی نخواد که بشه نمی شه!... وقتی عالم و آدم نقشه می ریختن که ما رو از هم جدا کنن از دست ما دو نفر چه کاری ساخته بود؟حالا ما رو ببین!دیگه چه فرقی با این نامردای کثیف داریم؟... همه مون کرم های یه لجنزاریم... اون از باند فاسد و کثیف لنوکس که برای پول رو هر چیزی پا می زاره... اون از FBI و CIAکه در ظاهر خوبن و در باطن آشغالتر از خودشون پیدا نمیشه... اینم از من و آرین که همراه این جریان داریم بیشتر تو این لجنزار فرو میریم...الآن استاد مجد شده قاچاقچی اسلحه! ...شهرزاد دختر حساس و دل نازک مامان مریم شده یه تک تیرانداز حرفه ای... وای ستیلا... تا کجا قراره پیش بریم؟؟؟تا کجا؟؟
و بغضش شکست..ستیلا دیگر حرفی برای زدن نداشت...چطور می توانست این همه اندوه روی دل شهرزاد را تسکین دهد؟با چه کلماتی؟
در همین لحظه در باز شد و آرین وارد شد.با دیدن ستیلا گفت: انگار مزاحم شدم!
اما وقتی گریه ی شهرزاد را دید مات و مبهوت به او نگاه کرد و به سمتش رفت.سرش را در آغوش گرفت و گفت:چی شده عزیزم؟

romangram.com | @romangram_com