#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_39
شهرزاد جلو آمد و با لخندی مصنوعی کنار ستیلا نشست.هرمز خان گفت:تعریف کن ببینم!
آرین گفت:از چی تعریف کنم؟؟شما یهو بعد چهار سال بی خبر اینجا ظاهر شدین!
شاهد گفت:دو هفته پیش رفتیم کانادا ...پیش دایی هرمز.بعد دایی رو هم با خودمون آوردیم اینجا!همین!دلمون برات تنگ شده بود و می خواستیم کدورت ها رو رفع کنیم!
آرین تکرا کرد:کدورت!شهرزاد جان میشه تعریف کنی قضیه رو؟
شهرزاد با بیحواسی گفت:کدوم قضیه؟
_من و ماریا!
هرمز خان سریع گفت:میشه در موردش حرف نزنیم؟
آرین پرسید:چرا نه؟مگه همه ی کدورت ها از اون قضیه منشا نگرفته؟خب جالبه بدونید که اون اتفاق نقشه ی ماریا بود ...نقشه ای که من و شهرزاد قربایش بودیم.من هیچوقت چه هشیارانه چه تو گیجی به ماریا دست نزدم...اینو خود ماریا به شهرزاد گفت.من هیچ گ*ن*ا*ه و اشتباهی نکردم که مستحق اونهمه ناسزا و نفرین و تهمت و تبعید باشه!!!
شاهد که ناگاهش رنگ حیرت گرفته بود پرسید:پس گواهی پزشکی قانونی چی؟ماریا دختر نبود!!
آرین پوزخندی زد و گفت:وقتی خواهر مریلا باشه دیگه هیچی ازش بعید نیست!
شهرزاد به حرف آمد:کار دوست پسرش بود نه آرین...آرین پاک و بی گ*ن*ا*هه!
هرمز خان پرسید:خب...از خودتون چه خبر؟کی ازدواج کردین؟
شهرزاد قبل از اینکه آرین حرفی بزند به سرعت گفت:5روزه!
گ*ن*ا*ه سی و پنجم:
ستیلا لبخندی زد و گفت:مطمئنم آتیلا هم اینجوری خوشحاله...خوشحال از اینکه تو یه حامی داری.
شهرزاد سرش را پایین انداخت .بعد به آرامی گفت:اون وقتی خوشحاله که من انتقام خونش رو بگیرم.
شاهد گفت:پس واقعا می خوای این کار رو بکنی!
_معلومه!من یه سال تموم تمام آموزش ها و مهارت های کار با اسلحه و جاسوسی رو یاد گرفتم که همین کار رو بکنم!
آرین گفت:فعلا این حرفا رو ول کنید!-بلند شد و به سمت در رفت.بازش کرد و با صدای بلندی گفت:-لیزا!کجایی؟
صدای لیزا از اتاق روبرویی آمد:بله آقا؟
و بعد خودش از اتاق که به آشپزخانه راه داشت خارج شد و وسط سرسرا ایستاد.آرین گفت:لیزا.فامیل های من از ایران اومدن.2تا از اتاقهای طبقه ی سوم رو بهشون نشون بده.یه زوج جوون و یه مرد هستن.
لیزا گفت:چشم آقا!
آرین در قاب در ایستاد و گفت:فعلا بیاید اتاقتون رو نشون بدن...نیم ساعت استراحت کنید .تا وقتی که نهار سرو میشه!
هر سه برخاستند. آرین ادامه داد:دنبال لیزا برید. ..اون اتا رو بهتون نشون میده.
پس از رفتن آنها آرین به داخل سالن برگشت و در را بست.شهرزاد هنوز همان جای قبلی نشسته بود.آرین گفت:چرا این حرف رو زدی؟
شهرزاد با صدایی لرزان پرسید:کدوم حرف؟
_اینکه ما زن و شوهریم.
شهرزاد جواب نداد.واقعا چرا چنین حرفی زد؟در کسری از ثانیه بدون ذره ای فکر این را گفت!آرین به سمت پنجره ی قدی رفت و گفت:به هم محرم می شیم...برای 10 روز ...تا وقتی که شاهد و ستیلا و عمو هرمز برن.
شهرزاد به سردی گفت:نیازی به محرم شدن نیست...
_البته می دونم که تو دربند این چیزا نیستی!به هر حال از کسی که بیشتر از 1سال به یه پسر جوون نامحرم غیبش می زنه و خدا می دونه تو اون یه سال چی بینشون گذشته بیشتر از این نباید انتظاری داشت.
romangram.com | @romangram_com