#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_38
_بیا تو.
صدایش کسل و بی حال بود.شهرزاد وارد شد.اولین بار بود که به آن اتاق قدم می گذاشت...چیز غیرعادی و خاصی به چشمش نخورد .صدای آرین او را به خود آورد:بیا تو و در رو قفل کن.
شهرزاد همان طور که آرین گفته بود عمل کرد و بعد به سمت آرین رفت که روی کاناپه ی چرم مشکی دراز کشیده بود و ساعد دست راستش را روی چشمانش گذاشته بود.شهرزاد بالای سر آرین ایستاد و گفت:باهات کار دارم.
_می شنوم.
_به نظر خودت درسته که اینطور حرفامو بشنوی؟درست بشین و منو نگاه کن!
آرین بدون حرف تغییر حالت داد و نشست.شهرزاد هم کنار او نشست و گفت:یه سورپرایز!
_هیچ چیز منو سورپرایز نمی کنه!
_حتی اینکه بشنوی 3تا مهمون عزیز از ایران توی اتاق ملاقات منتظرتن؟
_مهمون ایرانی؟؟کی؟
_شاهد،ستیلا و عمو هرمز!
آرین با چشمانی گرد شده پرسید:شوخی می کنی؟
شهرزاد اخم کرد و گفت:به قیافه م میاد شوخی کنم؟
_واسه ی چی اومدن؟چرا بی خبر؟
_نمی دونم...منم شوکه شدم!
آرین بلند شد و در حالی که به سمت آینه میرفت گفت:چقدر خوب شد!4ساله که ندیدمشون!
شهرزاد بلند شد و در حالی که پشت آرین ایستاده بود گفت:آرین اونا فکر می کنن منو و تو...
اما ادامه نداد.آرین گفت:من و تو چی؟
_هیچی...ولش کن.
_بگو!
شهرزاد به ناچار گفت:فکر می کنن من و تو دوباره با هم ازدواج کردیم.
آرین برگشت و گفت:خب چرا بهشون نگفتی چیزی بین من و تو نیست؟
شهرزاد سرش را پایین انداخت و پرسید:نیست؟؟
آرین پوزخندی زد و گفت:به نظرت هست؟تو اینجا فقط یه مهمونی!
شهرزاد به تلخی گفت:فکر می کردم چیزی بیشتر از یه مهمونم!
آرین دوباره به سمت آینه چرخید و حین صاف کردن کراواتش گفت:مگه خودت اینو نمی خواستی؟که ما نشیم؟خب باشه!نمی شیم... من ارباب این عمارت و تو و دوستت هم مهمونای من...
بعد بی هیچ نگاهی به سمت او به سمت در رفت و حین خروج گفت:بیا بیرون می خوام در رو قفل کنم.
شهرزاد که حس سرخوردگی در وجودش رخنه کرده بود به آرامی از اتاق بیرون رفت و آرین در را قفل کرد.... هردو باهم از پله ها پایین رفتند.دقیقه ای بعد آرین وارد اتاق مجلل ملاقات شد و با لبخندی کمیاب رو به هر سه مهمان گفت:به به!راه گم کردین!یاد ما فقیر فقرا افتادین!!
شاهد گفت:بمیرم برا فقیر فقرا با این کپری که توش زندگی می کنی!
شهرزاد که نزدیک در ایستاده بود دید که آرین به سرعت به سمت شاهد رفت و او را در آغوش گرفت.آنقدر همدیگر را فشردند که شهرزاد به جای آن دو له شد! عمو هرمز گفت:مام هستیم گل پسر!
آرین که بعد از مدتها لبخندی واقعی روی لبانش نشسته بود عمو هرمز را هم در آغوش گرفت و دلتنگی های چند ساله اش را جبران کرد !با ستیلا که دست داد و خوش و بش کرد همه نشستند.آرین سر چرخاند و رو به شهرزاد که هنوز وسط سالن ایستاده بود گفت:چرا اونجا واستادی شهرزاد؟؟بیا بشین!
romangram.com | @romangram_com