#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_37
هری گفت:خوب بود...بهتر از دفعات قبل بود!-لحنش پرشیطنت شد و گفت:حالا معنیش چی میشه؟؟
شهرزاد با خنده گفت:به تو مربوط نیست!!!
هری بلند شد و خواست او را بگیرد که شهرزاد از اتاق بیرون دوید و آرین را دید که به دیوار کنار در تکیه داده.خنده بر روی لبش خشک شد ...هری هم با دیدن او پرسید:تو اینجا بودی؟
آرین لبخند پر دردی زد و از پله ها پایین رفت.شهرزاد کنار نرده ایستاد و گفت:آرین من فقط داشتم تمرین می کردم...هیچی...
آرین در همان حال که پایین می رفت بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت:من از حسی که بین ما هنوزم هست می ترسم!!!
شهرزاد آهی کشید و برگشت و هری را دید که در قاب در ایستاده بود.هری لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت:شهرزاد چرا پیوندت رو باهاش محکم تر نمی کنی؟چرا مطمئنش نمی کنی که دوسش داری؟این به نفع هردوی شماست!
شهرزاد بلا تکلیف از دوراهی که پیش رویش بود شانه بالا انداخت و زمزمه کرد:میرم تو باغ تمرین کنم.
ساعتی بعد شهرزاد در انتهای باغ مشغول تمرین تک تیراندازی بود و به سمت سیبل دیره ای شکلی که در فاصله ی تقریبی 50متری اش بود شلیک می کرد.پس از آنکه به اندازه ی کافی گلوله شلیک کرد و دید که اکثرا به مرکز خورده اند به سمت خانه برگشت.
تفنگ را در کیفش گذاشته بود و در دست داشت و از پشت عینک دودی بزرگش اطراف را می نگریست که متوجه زن و مردی شد که پشت به او به سمت عمارت می رفتند.مرد یک چمدان را با خود حمل می کرد و زن هم مانتو شلوار به تن داشت و شالی روی سرش بود.کنجکاوی شهرزاد وقتی بیشتر شد که صدای مرد را شنید:چه خونه و زندگی به هم زده!
و زن در جوابش گفت:آره!یعنی با تدریس اینقدر ثروتمند شده؟؟
شهرزاد بهت زده به آنها نگاه می کرد...صدایشان آشنا بود...از پشت سر گفت:ببخشید!
زن و مرد برگشتند و شهرزاد یک سکته ی قلبی خفیف را رد کرد!با حیرت گفت:شاهد!ستیلا!
آن دو انگار هنوز نشناخته بودند.شهرزاد عینکش را برداشت و گفت:شما اینجا چه کار می کنید؟
هردو با بهت و ناباوری به شهرزادی که زمین تا آسمان با شهرزاد قبلی فرق میکرد زل زده بودند.شهرزاد کیف قناصه را روی زمین گذاشت و جلو دوید و ستیلا را در آغوش گرفت و به خود فشرد.ستیلا با صدای لرزانی گفت:خوبی شهرزاد؟؟کجا بودی؟؟حدود یه سال و نیمه که ازت بی خبریم...با اون حرفایی که روز تشییع جنازه ی آتیلا به شاهد زدی فکر می کردیم کشته شدی که خبری ازت نیست!
شاهد گفت:کاری که گفتی رو انجام دادی؟
شهرزاد از آغوش ستیلا بیرون آمد و گفت:نه هنوز.من فقط یه سال آموزش دیدم.تازه کار اصلیم رو شروع کردم.بیاید بریم داخل.آرین به من نگفت شما دارید می اید!
صدایی از پشت شهرزاد گفت:آرین خودش هم نمی دونه ما اومدیم!
شهرزاد برگشت و با خنده گفت:شما قصد دارید من و آرین رو سکته بدید؟عمو هرمز چقدر دلم براتون تنگ شده بود!
عمو هرمز که استایل و تیپ قبلی اش را حفظ کرده بود کلاه شاپو اش را روی سر شهرزاد گذاشت و گفت:به جون خودم اصلا یادم هم نیفتادی چه برسه به دلتنگی! سرت حسابی با یار گرم بوده!
شهرزاد گفت:هرکی هرطور فکر کنه عیب نداره اما شما که از هدف من باخبرید!
عمو هرمز خنده ای کرد و گفت:عقل بیهوده سر طرح معما دارد/بازی عشق مگر شاید و اما دارد؟هان گل دختر؟؟
شاهد گفت:صابخونه دعوت نمیکنی بریم دخل؟اون شوهر بی ریختت کو؟
شهرزاد خم شد و اسلحه را از روی زمین برداشت.کلاه هرمز خان را پس داد و در حالی که پیشاپیش آنها به سمت پله های ورودی عمارت می رفت گفت:خدا می دونه!بفرمایید لطفا!
3مهمان هم پشت سر او به راه افتادند.شهرزاد در بلند را گشود و وسط سرسرا زیر چلچراغ بزرگ ایستاد و با لحن خنده داری گفت:اینم خونه ی لرد آرین!!!
ستیلا پقی زد زیر خنده!شهرزاد به سمت در اتاق ملاقات در گوشه ی راست سرسرا رفت و گفت:معلوم نیست جناب لرد کجان.تشریف بیارید اینجا تا برم صداشون کنم!
گ*ن*ا*ه سی و چهارم:
بعد ازورود 3تازه وارد به اتاق ملاقات شهرزاد گفت:الآن صداش می کنم.
و در را بست.قلبش از شوق این دیدار می تپید اما از طرفی ناراحت هم بود.با آمدن آنها نمی توانستند نقشه هایشان را درست و طبق برنامه و در زمان بندی های مشخص شده عملی کند.در همین حین الِک را دید و گفت:آقای الک 3 نفر از آشنایان آقا توی اتاق ملاقات هستند.لطفا به بهترین نحو ازشون پذیرایی بشه.
الِک محترمانه سر خم کرد و به سمت اتاق ملاقات رفت.شهرزاد هم دوان دوان از پله ها بالا رفت و پشت در اتاق ممنوعه ایستاد.نفسی عمیق کشید و در زد.جوابی نشنید.دو بار دیگر در زد که صدای آرین آمد:کیه؟
_شهرزادم...
romangram.com | @romangram_com