#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_36
آرین ناگهان کنار خیابان ترمز کرد و با عصبانیت گفت:یعنی چی؟؟؟
_منظورم رو واضح گفتم.
آرین که چشمانش سرخ شده بودند و رگ گردنش متورم شده بود گفت:می خوای پاکی و شرافت خودت رو فدای هدفت کنی؟یعنی اینقدر مهمه کشتن قاتل آتیلا که حاضری رو انسانیتت پا بذاری؟
شهرزاد با صدایی محکم و بلند گفت:آره!اگه مجبور بشم هرکاری می کنم!
آرین دستش را روی فرمان کوبید و گفت:شهرزاد... شهرزاد... شهرزاد! نذار یه راست ببرم تحویل مامورای اطلاعاتی بدم برت گردونن ایران!تو کی هستی؟تو همون دختری هستی که واسه مریضی مادرش به هر دری زد و حاضر شد کلفت خونه ی مردم بشه اما پاک و شریف بمونه؟همونی که آخر خلافش دست دادن به شاهد بود؟تو همون شهرزادی؟؟
_آره همونم.همون شهرزاد با این تفاوت که دیگه مثل اونموقع ضعیف نیستم و تسلیم جریان حوادث و اتفاقات زندگی نمیشم.الآن دیگه خودم زندگی و اتفاقاتش رو می سازم....تو چی؟تو همون استاد مجد دانشگاهی؟همونی که به خاطر جوانمردی و غیرت ماریا رو عقد کرد و واسه خجالت از من خودشو تبعید کرد؟آدما عوض می شن آرین.دیگه نه من مثل اون روزای دورم نه تو ...!پس یا کمکم کن یا کاری به کارم نداشته باش....اصلا نمی خوام واسه م غیرتی بشی و موعظه کنی که یکی باید خودتو موعظه کنه!
و بعد سکوت... چقدر عوض شده بودند...
گ*ن*ا*ه سی و سوم:
5روز بعد:
آرین از اتاق مرموزش بیرون آمد و به سمت پله ها رفت.می خواست با شهرزاد صحبت کند اما وقتی به اتاق او و همینطور اتاق هری سر زد متوجه شد هیچ کدامشان نیستند.داشت از کنار اتاقی رد می شد که صدای هری را شنید و بعد خنده ی شهرزاد را...ایستاد اما وارد نشد...پشت در ماند و گوش داد چه می گویند...چند لحظه بعد صدای شهرزاد را شنید که می خواند...
.
.
.
شهرزاد روی صندلی نشست .هری در حالی که پشت پیانوی سنگین نشسته بود گفت:بخون شهرزاد...باید تمرین کنی و بتونی مقابل اونا درست اجراش کنی!
شهرزاد آهی کشید و گفت:تو که نمی فهمی چی میگم!
_عیب نداره من حالت صدات رو می خوام.جنس صدات رو دوست دارم...قشنگه اما باید تمرین کنی!
شهرزاد با خنده گفت:اوه !اوه!نذار آرین بشنوه که بد غیرتی میشه!
هری با لحن هشدار دهنده ای گفت:می خونی یا نه؟؟
_باشه...تسلیم...هرچند که تو نمی فهمی!
هری چشم غره ی رفت و شهرزاد سرخوش خندید.هری شروع به نواختن کرد و چند لحظه بعد شهرزاد نفس عمیقی کشید و خواند:
از این بیراهه ی تردیداز این بن بست می ترسم
من از حسی که بین ما هنوزم هست می ترسم
ته این راه روشن نیست منم مثل تو می دونم
نگو باید برید از عشق نه می تونی نه می تونم
نه می تونیم برگردیم نه رد شیم از تو این بن بست
منم می دونم این احساس نباید باشه اما هست
دارم می ترسم از خوابی که شاید هر دومون دیدیم
از این که هر دومون با هم خلاف کعبه چرخیدیم
واسه کندن از این برزخ گریزی غیرِ دنیا نیست
نمی دونم ولی شاید بهشت اندازه ی ما نیست(بهشت/گوگوش-شاعر:روزبه بمانی)
romangram.com | @romangram_com