#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_34

از غم نگاه آتیلا؟
از حلقه ای که به ناکجا آباد پرتاب شد؟
از عشقی که سعی داشتم تو خودم خفه ش کنم اما اون منو خفه کرد؟
از جواب مثبت دادن به آتیلایی که همیشه برام برادر بود و من به خاطر هموان حس خواهرانه م هیچوقت براش همسری نکردم؟
از آخرین لبخندش که حتی فرصت نکرد از روی لبش پاکش کنه؟
از شهرزادی که تو اوج جوونیش واسه ی دومین بار بیوه شد؟کمرش خم شد؟دنیاش سیاه شد؟
می خوای از چی بشنوی آرین؟
از پشت کردن من و خدا به هم؟
از پشت کردن دنیا به من؟
از گلوله هایی که تو بدن دشمنام توی این یه سال خالی کردم؟
از دختر 26 ساله ای که زندگیش تو انتقام،تو کشتن...تو نفرت و کینه...تو اسلحه و گلوله خلاصه شده؟
نه گفتن این حرفا برای من سودی داره نه شنیدنش برای تو...ولی می خوام یه چیزو بگم...یه چیزی که همه ی این حسرتها و زجر و اشکها رو به همراه آورد.چیزی که فکر می کنی می دونی اما اشتباه فکر می کنی...چیزی که نه گفتنش برای من راحته...نه شنیدنش برای تو...اما گفتنش برای ماریا عین آب خوردن بود و وشنیدنش برای من عین مردن...
گ*ن*ا*ه سی و یکم:
آرین با نارضایتی پرسید:ماریا کجای این قصه ست؟!
شهرزاد لبخند تلخی زد و گفت: ماریا راوی این قصه ست!ماریا یکی بودِ اول قصه ست،ماریا کلاغ ِ آخرِ قصه ست...ماریا همه جای این قصه ست... ماریا... ماریا... ماریا...
آرین با شرمندگی گفت:همه ی اینایی که میگی منم.ماریا لااقل توی این ماجرا حکم بره ی قصه رو داشت که من بهش رحم نکردم!
صدی شهرزاد لرزید:بیچاره آرین!تو هنوزم نمی دونی ماریا یه گرگ گرسنه بود زیر پوستین بره...زیر پوستین دروغش...زیر سایه ی بی خبری تو...تو که این قدر ساده نبودی آرین!چطور به ماریا اعتماد کردی؟چطور رفتی خونه ش ؟چطور اون شربت رو خوردی؟چطور نفهمیدی یه جای این قضیه می لنگه؟
آرین گفت:من می دونم ماریا چیز خورم کرد اما به هرحال این من بودم که بک...
شهرزاد گفت:تو نبودی آرین...تو به ماریا تجاوز نکردی...بعد خوردن اون شربت کاملا بیهوش شدی...اون قبلا دست خورده شده بود...نقشه ش بود...که تو رو پاگیر کنه، که مجبور شی بگیریش، که منو ول کنی، که بیاین اینجا، که ولت کنه و بره سراغ روست پسرش....
نگاه آرین هنوز گیج بود... هنوز ملتفت نشده بود... هنوز باور نکرده بود. شهرزاد با صدایی لرزان تر و بغضی دردناک تر گفت:راست میگم آرین.... ماریا خودش بهم گفت، هفته ی پیش، تو فلوریدا دیدمش. من و تو و زندگیمون و عشقمون قربانی عشق ماریا به اینجا و دوست پسرش شدیم. اون واسه رسیدن به خواسته ی خودش مسیر زندگی ما رو تا ابد عوض کرد... به خاطر همینه که میگم ماریا همه جای این قصه ست.
چهره ی آرین در هم رفته بود و حالتی از نفرت به خودم گرفته بود.اخم هایش به دل شهرزاد چنگ می زدند و هر لحظه بیشتر نگرانش می کردند.آرین از روی صندلی بلند شد...عرض اتاق را می آمد و می رفت... دستش را داخل موهایش برد و همان جا نگه داشت.باید خوشحال می بود؟ پس چرا نبود؟چرا از اینکه فهمیده بود گ*ن*ا*هی نکرده و شرمنده ی خدایش نیست خوشحال نبود؟ چرا اینقدر از شنیدن این موضوع ناراحت شده بود؟
در دل فریاد زد:چرا؟پس چرا خدا؟اگه بی گ*ن*ا*هم،اگه پاکم چرا این کارو باهام کردی؟ تاحالا فکر می کردم اگه شهرزاد رو از دست دادم، اگه از خونواده م طرد شدم، اگه از کشورم به اینجا تبعید شدم ، اگه وارد این بازی های کثیف شدم واسه جزا عملمه، واسه ی تنبیهمه... می خواستی عذابم بدی و پاک از دنیا ببریم. فکر می کردم اگه عذاب می کشم حقمه...به جبران اشتباهمه، به جبران لغزشمه . خودمو شایسته ی بیشتر از اینا می دونستم و راضی بودم به این عذابها اما حالا که فهمیدم بی گ*ن*ا*هم می خوام بدونم چرا؟ تو که از اول می دونستی بگو چرا!تو که از همه چیز باخبری بگو چرا؟بگو چرا اینقدر شکنجه م کردی؟به تاوان کدوم اشتباه؟
صدای شهرزاد اورا به خود آورد...لحن تلخش کام آرین را هم تلخ کرد:لابد تو هم داری از خدا می پرسی به خاطر کدوم گ*ن*ا*ه؟!نپرس...جواب نمی گیری. منم پارسال این سوالو ازش پرسیدم... جواب نداد! خدا این روزا حوصله ی مارو نداره... سرش به یه جای دیگه گرمه... فقط نمیدونم اگه ازمون خسته شده ... اگه دلشو زدیم چرا زنگو نمی زنه؟ چرا تعطیلش نمی کنه؟ چرا نمی بینه هم خودش مثل معلمهای زنگ آخر حوصله ی جواب دادن نداره هم ما مثل اون شاگردهای نیمکت آخر زنگ آخر حواسمون به همه جا هست به جز معلم... به جز خدا... می دونم جام ته جهنمه اما جهنم صد شرف داره به این برزخِ بلاتکلیفی... به این نوسانِ مدام... لااقل اونجا تکلیفم روشنه... می دونم که تا ابد می سوزم... اینجام می سوزم اما هنوز منتظرم.... خدا هم انگار منتظره... منتظر چی؟نمی دونم...
آرین به آرامی گفت:منتظره که برگردی!
شهرزاد با تعجب به آرین و آرامش محضی که در نگاهش بود خیره شد و بعد حق به جانب گفت:اول اون رفت!!
آرین که می دانست فعلا برای این موعظه ها به شهرزادی که وجودش پر از کینه و خشم و نفرت است زود است گفت:حالا من یه چیزی میگم که تو ازش بی خبری!بگم؟
سکوت شهرزاد و نگاه کنجکاوش می گفت که بگو.آرین لبه ی تخت کنار شهرزاد نشست و گفت:تو فکر می کنی من واسه ی پول و زیاده خواهی و قدرت و مقام و هر چیز دیگه ای از این دست وارد این باند شدم؟ همکار لنوکس شدم؟ همدست سیا شدم؟ ارباب این عمارت شدم؟نه! ... درد من پول نبود... مقام نبود... ماشینهای چنینی و خونه های چنانی نبود!
درد من وطنم بود...خاک آبا و اجدادیم بود...تو بودی...مادرم بود... درد من از دست رفتن اون آرین قبلی بود... می خواستم برگردم به همون خاک اما محال بود... با یه جرم سنگین و کلفت به اسم پناهندگی محال بود... رفتم سفارت سوئیس... رفتم سفارت ایران تو کانادا...رفتم و اونقدر اومدم و رفتم ...اونقدر مکاتبه کردم...اونقدر تمنا کردم... خودمو خورد کردم که بعد از چند ماه یه راه پیش روم گذاشتن.
اینکه برای چند وقت جاسوس ایران بشم توی این باند که تو خاورمیانه و مخصوصا ایران خیلی مانور میده...باندی که حتی تجارت اسلحه هم سرپوشیه برای فعالیتهای سیاسیش!..گفتن باید به لنوکس نزدیک بشم... از سیا خبر بگیرم و به اطلاعات برسونم... تاحالا با همین راه خیلی از نقشه هاشون تو خاور میانه و به خصوص ایران شکست خورده... من از قضیه ی ترور آتیلا هم خبر داشتم قبلا هم یه بار اینو گفتم....به خاطر یه سری ناهماهنگی ها یه روز دیرتر این خبر رو به رابطم دادم و اونام دیر رسیدن... وقتی که آتیلا از دست رفته بود...
همه ی اینا رو بهت گفتم تا بدونی نیاز نیست وقتتو واسه کمک به من هدر بدی...من فعلا باهاشون کار دارم...کمکت میکنم تا قاتل آتیلا رو پیدا کنی... کمک می کنم چون می دونم تو چه با و چه بدون کمک من کار خودتو می کنی.... تو دیگه اون شهرزاد ساده و مظلوم من نیستی اما جسارتت رو دوست دارم...اراده ت رو دوست دارم... مقاومتت رو دوست دارم... اولین کمکم هم بهت اینه که بگم سرکردگی عملیات ترور به عهده ی کی بود...

romangram.com | @romangram_com