#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_33

آرین آهی کشید و گفت:دیگه چه اهمیتی داره؟این رودخونه ای که من توش در حرکتم به یه مرداب میریزه.آخرش مرگ و تباهیه.من دیر یا زود به دست اطرافیانم کشته میشم پس چرا اونو به عشقم امیدوار کنم که با رفتن من دوباره خورد بشه.بذار ازم متنفر بمونه و فکر کنه منم متنفرم.
هری گفت:اون اومده تا تو رو نجات بده
_اون اومده تا انتقام مرگ شوهرش رو بگیره.
هری با تعجب گفت:به من نگفته بود...شوهرش کیه؟برای چی مرده؟
_آتیلا سعیدی...مستر پارک مسئوول ترورش بود.
هری ناباورانه پرسید:آتیلا سعیدی...دانشجوی فیزیک هسته ای کانادا شوهر شهرزاد بوده؟
آرین سرش را به علامت تایید کان دادو گفت:آره.
گ*ن*ا*ه سی ام:
شهرزاد وارد اتاق شد و در رابست و خود را روی تخت انداخت....آن موقع بود که به بغضش اجازه ی ترکیدن داد...به اشک هایش اجازه ی جاری شدن داد...به غرورش اجازه ی کوتاه آمدن داد.خسته شده بود از آن همه بی احساسی، سختی، سردی، سنگی ...از آن همه وانمود کردن به چیزی که نبود.از آن همه دروغ که به خورد اطرافیانش و خودش داده بود.
دیگر نمی توانست خود را گول بزند. آرین را می خواست... از ته قلب می خواست ...برای همیشه می خواست... برای فراموش کردن درهایش، برای دوباره ساختن... زندگی کردن... برای فراموش کردن آن نگاه بی فروغ... آن سوراخ زشت روی آن پیشانی بلند. برای فراموش کردن قامت مردانه ای که در چشم به هم زدنی نقش بر زمین شد می خواست... مگر فراموش می شد؟ مگر می شد که فراموش شود؟نمی شد...
تا قیام قیامت تصویر آن آتیلایی که دم آخر به شهرزاد لبخد زد در مقابل چشمانش رژه می رفتند.حتی اگر به آرین هم می رسید تا قاتل آتیلا را پیدا نمی کرد... تا چشمانش را بی فروغ نمی کرد... تا سوراخی مثل همان سوراخ سیاه بر پیشانی اش نمی انداخت، تا نقش بر زمینش نمی کرد آرام نمی گرفت...
اشک هایش را پاک کرد... قول داده بود گریه نکند... باید آرام می ماند... صبور می ماند... محکم می ماند... چند ضربه به در خورد.چهار زانو روی تخت نشست و گفت:بله؟
صدای آرامش بخش و کمی شرمنده ی آرین را شنید:میشه بیام تو؟
_بیا.
در باز شد و آرین با یک سینی غذا وارد شد و بعد از بستن در گفت:شامت رو که نخوردی آوردم.
و بعد از آنکه سینی را روی تخت جلوی شهرزاد گذاشت صندلی میز تحریر را برداشت و به سمت تخت آورد و روی آن نشست.شهرزاد به طرف غذا نگاه کرد و گفت:می خوای باز بالای سرمو بگیری که بخورم؟
_نه می خوام حرف بزنم.
_در چه مورد؟
آرین با نگاهی نافذ گفت:خودمون!
_خودمون؟؟آقای مجد طبق اطلاعاتی که به زور وارد صفحه ی سوم شناسنامه م کردی من و تو دیگه با هم جمع بسته نمی شیم.
آرین با نگاهی که انگار تا عمق وجود آدم رخنه می کرد گفت:شناسنامه که یه تیکه کاغذه!مهم من و توئیم!مهم دلامونه که هنوزم باهمه.هرچقدر هم که کتمانش کنی با همه.زمین بره آسمون...آسمون بیاد زمین باهمه...نیست؟
شهرزاد سرش را پایین انداخت...زود بود...برای اعتراف و دل و دین باختن و عاشقی کردن زود بود،برای وا دادن زود بود.این جزء نقشه نبود.نه نگفت اما تایید هم نکرد.سکوت کرد...نه از سر شرم و حیا...از سر حساب نشده بودن هرگونه جواب...
آرین که دید شهرزاد قصد حرف زدن ندارد گفت:حرف بزن شهرزاد...آرین نیستم اگه تو یکی رو بهتر از خودت نشناسم.می دونم کلی بغض تو گلوت داری...حرف تو دلت داری...بغضتو بشکن...حرفتو بزن.بذار باز بشم محرم اسرارت.اگه نمی خوای مثل قبل با هم باشیم لااقل به عنوان یه دوست قبولم کن.
شهرزاد نفس عمیقی کشی بلکه لرزش صدایش کم شود اما وقتی شروع به صحبت کرد فهمید نه تنها کم نشده که بیشتر هم شده و به تمام وجودش سرایت کرده: از چی بگم؟از مبهوت شدنم بعد از شنیدن او حرفای سرد و زجر آورد از طرف تو؟
از مات شدن بعد از شنیدن خبر ازدواجت با ماریا؟
از زجر کش شدنم وقت آخرین دیدار تو فرودگاه؟
از بغضی که به خودم اجازه ی شکستنش رو ندادم و مدام به خودم می گفتم واسه کی گریه کنی؟کسی که می دونست چقدر تنهایی،چقدر بی کسی با این وجود رفت و تنهاترت کرد؟بی کس ترت کرد؟
از دو سال زندگی توی برزخ؟
از نگاه های پرترحم الناز؟
از دلسوزی ها و کمک های بیش از حد و عذاب آورد شاهد و ستیلا؟

romangram.com | @romangram_com