#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_32

آرین نیشخندی زد و گفت:اگه اینطوری که تو میگی بود من تاحلا باید هفت تا کفن پوسونده باشم!همون ماه اول تحت نظر قرار گرفتنم تمام اون جاسوس ها رو شناختم.یا اخراجشون کردم یا خریدمشون و به خودم مدیونشون کردم.همه ی اونا اطلاعات غلطی رو که من می خوام به لنوکس و مستر پارک میدن.هنوز منو نشناختی شهرزاد جان!
شهرزاد دیگر نتوانست مخالفت کند تنها از روی حرصش گفت:از این خونه و ساکنینش متنفرم!
گ*ن*ا*ه بیست و نهم:
آن روز پس از جاگیر شدن هری و شهرزاد در دو اتاق از طبقه ی سوم عمارت شهرزاد در اتاقش را قفل کرد و لاتکس را از روی صورتش برداشت.آرین گفته بود تمام ساکنین خانه قابل اعتماد هستند و چون شهرزاد می دانست آرین به هیچ وجه کاری علیه او انجام نمی دهد به حرفش اعتماد کرد .پس از برداشتن لاتکس نفس عمیقی کشید و آبی به صورتش زد.یک شلوار جذب خردلی و یک پیرهن سفید آستین سه ربع پوشید و روی تخت دراز کشید.ساعت حدود هفت شب بود که چند ضربه به در خورد.شهرزاد پرسید:کیه؟
صدای خدمتکار که دختری جوان بود به گوش رسید:خانوم وقت شامه.
شهرزاد روی تخت نشست و گفت:من میل ندارم.
صدای دخترک آمد:آقا گفتن بهتون بگم تا شما نیاید غذا سرو نمیشه.
شهرزاد آهی کشید و گفت:به آقا بگو شهرزاد مرده!!
_خانوم آقا خیلی عصبی هستن خواهش می کنم خودتون بیاید باهاشون صحبت کنید وگرنه من تنبیه میشم.
شهرزاد غرولندی کرد و در حال پوشیدن کفش پاشنه بلندش زیرلبی گفت:همیشه خواستی حرص منو در بیاری.
و بعد از اتاق خارج شد.دختر جوان وقتی دید او از اتاق بیرون آمد گفت:طبقه ی دوم در کنار تابلوی منظره اتاق غذاخوریه.
و از او دور شد.شهرزاد به طبقه ی پایین رفت و همانطور که دختر گفته بود به سمت در چوبی بلند کنار تابلوی بسیار نفیس منظره ای زیبا رفت.نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد.یک اتاق نسبتا بزرگ بود که وسطش یک میز بسیار مجلل و طویل چوبی به رنگ طلایی قرار داشت.در راس میز آرین نشسته بود .هری هم سمت چپ او.
شهرزاد در حالی که به سمت انتهای دیگر میز می رفت گفت:قراره تا مدتی که اینجاییم مدام بهم دستور بدی؟قبول کردم بمونم اما علاقه ای به دیدنت ندارم.
آرین با یکی از همان لبخندهای مخصوص به خودش گفت:دور از ادبه که صاحبخونه بدون اطلاع مهمونش شام رو سرو کنه!
شهرزاد درست روبروی آرین نشست و نیم نگاهی به هری انداخت که با برداشتن نقاب جیمز لی به همان هری دوست داشتنی و مهربان تبدیل شده بودو داشت با سرخوشی و خنده به کل کل آن دو نگاه می کرد.شهرزاد با تشر رو به او گفت:تو که نمی دونی ما چی می گیم واسه چی می خندی؟
لبخند هری غلیظ تر شد و گفت:از قیافه هاتون خنده م می گیره!
لب شهرزاد کمی جنبید اما همانطور محکم و بی تفاوت ماند.چند لحظه بعد خدمتکارها همراه ظروف غذا و دسر آمدند و آنها را روی میز چیدند و رفتند.هری و آرین غذا را کشیدند اما شهرزاد نه...اصلا میلی به غذا نداشت .فقط با چنگالش ور می رفت.صدای آرین را شنید:چرا غذا نمی خوری؟
شهرزاد سر بلند کرد و گفت:چی؟
آرین دوباره پرسید:میگم چرا غذا نمی خوری؟
شهرزاد با قیافه ای عب*و*س و لحنی سرد و فقط برای اذیت کردن آرین گفت:برعکس تو من عادت به حروم خوری ندارم!!!
آرین کارد و چنگالش را پایین گذاشت و نفس عمیقی کشید.ثانیه ای بعد ظرفی برداشت و در آن غذا کشید و بعد بلند شد و در حالی که به سمت شهرزاد می آمد گفت:تو در مورد من چی فکر کردی؟فکر کردی حالا که تو نیویورک زندگی می کنم و منبع اصلی در آمدم تجارت اسلحه ست دین و ایمان و اعتقاد یادم رفته؟هر شب با یه دختر می پرم و هر روز یه جعبه ویسکی می خورم؟مست می کنم و میرم تو کلوپ ها شبانه و با دخترای هرجایی عشق و حال می کنم؟-صدایش را بالا برد و پرسید:-تو در مورد من چی فکر می کنی؟
بشقاب را جلوی شهرزاد روی میز کوباند و به سمتش خم شد و با لحنی هشدار دهنده و تند ادامه داد:آرینی که تو می شناختی اینقدر ریاکار بود و سست عنصر که با خودت فکر کردی حالا که اینجا آزادیه وا دادم؟...نه خانوم فرخزاد...من شاید برم تو مهمونی های رقص و کلوپ و دیسکو اما نگاهی هم به زنها و دخترهای اونجا نمی ندازم و فقط واسه کارم میرم...من شاید با زنها دست بدم اما از دست دادن فراتر نمیرم...من شاید تو خونه م انواع ش*ر*ا*ب ها رو داشته باشم اما واسه ی خودم نیست !توی این 3سال بهشون لب نزدم و تو خوب می دونی چرا...این خونه و تمام جلال و جبروتش مال تجارت اسلحه ست آره...چون مجبور بودم که این وجهه رو برای خودم بسازم اما اینو بدون که تمام چیزایی که ازشون استفاده می کنم و ظاره سازی صرف نیست از پولی که با تدریس توی دانشگاه به دست میارم تهیه شدن.یکیش هم این غذایی که جلوته...حلاله شهرزاد...چون پول تدریسه...حرف دیگه ای هم مونده؟
شهرزاد لال شده بود و فقط در چشمان زیبای شوهر سابق و عشق ابدی اش نگاه میکرد.تند رفته بود...دختر خدمتکار گفته بود آرین عصبانیست.دوباره به وضعیت خودش و آرین نگاه کرد.آرین در حالی به سمت شهرزاد خم شده بود که دست چپش لبه ی میز را گرفته بود و دست راستش لبه ی پشتی صندلی را.شهرزاد سرش را پایین انداخت.تاب نگاه کردن در چشمان پر از اندوه و پر از سرزنش و ملامت آرین را نداشت...آرین غرید:حالا بخور...
تمام سرسختی و غرور و جدیت شهرزاد پوشالی بود.با یک جدیت و عصبانیت آرین در هم می شکست.بغض گلویش را گرفته بود ...کاش آرین می رفت و آنطور بالای سرش نمی ایستاد.هری را دید که ما و مبهوت آنها را نگاه می کرد...گیج و سردرگم از اینکه نمی دانست چه شد که آرین این چنین جوشی شد.شهرزاد به غذا نگاه کرد و به سختی گفت:میشه بالای سرمو نگیری؟
آرین که هنوز سینه اش به سرعت بالا و پایین می رفت گفت:یه لقمه بخور...میرم.
گیر داده بود.آن هم گیر سه پیچ!شهرزاد کار و چنگالش را برداشت و تکه ی کوچکی از استیک کند و به سمت دهان برد.بغض نمی گذاشت لقمه را قورت دهد.از مزه ی غذا چیزی نفهمید .با یک لیوان آب به زور آن را فرو برد.آرین با دیدن غذا خوردن شهرزاد کوتاه آمد و به سمت صندلی خودش برگشت.
شهرزاد که فهمید الآن است بغضش بشکند و نمی خواست جلوی آن دو مرد گریه کند ماندن را جایز ندانست...در حالی که هنوز آین روی صندلی اش ننشسته بود شهرزاد بلند شد و به سرعت از اتاق خارج شد و دوان دوان به خلوت اتاق خودش پناه برد.آرین کلافه از رفتار و حرفهای شهرزاد و عصبانی از برخورد تندش که شهرزاد را آرزده بود روی صندلی نشست.هری چیزی نمی گفت.هیچ کدام نه حرف می زدند نه غذا می خوردند.دقیقه ای بعد آرین گفت:اون ازم متنفره.
_نه نیست!بر عکس...او هنوزم عاشقته...فقط نمی خواد اقرار کنه چون تو رو مسبب تمام گرفتاری هاش می دونه.
آرین در حالی که با لیوان آب بازی میکرد گفت:حق داره.
_باهاش حرف بزن آرین....اگه هنوز دوسش داری.

romangram.com | @romangram_com