#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_7

متاسفانه دار و دسته رحمتيا باز هم از دست پليس فرار کردن

کاوه پشيمون از کاراش با طلايه توي خارج از کشور زندگي جديدي شروع کردن

زندگي توي چشمم قشنگ تر از هميشه بود و خوشبختيو توي تک تک سلولام احساس ميکردم

همه چي خيلي خوب بود البته فقط تا اون شب.

لبخندي از روي رضايت ميزنمو ،

دل از آيينه ميکنم .

از اتاق خارج ميشمو به سمت آشپزخونه ميرم تا بار ديگه از همه چي مطمئن بشم .

ميز ، شاعرانه تر از هميشه چيده شده و غذاها ، خوش آب رنگ تر از هميشه از آب دراومده.

همه چيو چک ميکنم و به سمت شومينه ميرم .

هوا خيلي سرد شده و خوابيدن کنار شومينه ، عجيب مزه ميده .

يکي از بالشتک هاي رنگي رو برميدارم و سرمو روش ميذارم .

مثل هميشه ، خاطراتم با رايان مياد جلوي چشمم و لبخند رو ، مهمون لب هام مي کنه .

ياد سفر شمالمون ميوفتم که با رايانو محيا و روهان رفته بوديم.

جرئت و حقيقت بازي کرديم و رايان در کمال شجاعت ، جرئتو انتخاب کرد .

منم در کمال بي رحمي، ازش خواستم منو تا دريا کول کنه و ببره !

بارون شديدي ميباريد ،

اما من حاضر نبودم اين شرطو به زمان ديگه اي موکول کنم، پس هردو حاضر شديم و من سوار به شونه رايان به سمت دريا حرکت کرديم .

ظاهرا بارون نتونسته بود بقيه رو بترسونه و خيليا اومده بودن تا عاشقونه هاشونو ، کنار دريا بگذرونن .

حس سرخوشيم به هزار رسيده بود .

romangram.com | @romangram_com