#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_6


وقتي که بابام زنده بود ، برامون صيغه محرميت نود و نه ساله خوند .

خيلي سخت بود .

اما از سختيش خوشم ميومد .

سختي شيريني بود .

توي اين يک سالو نيم ، منو رايان تقريبا هر روز باهميم .

خيلي سخت بود که اتفاقي بينمون نيوفته .

خصوصا اينکه من هرشب هرشب خونه رايان چترمو پهن کرده بودم.

قبل از فوت بابام ، رايان از طبقه ي بالاي ما به برج لوکس خودش رفت .

بعد هااعتراف کرد که اينجا رو داشته و فقط به خاطر اينکه از من خوشش ميومده اومده طبقه بالاي ما .

بعد از فوت بابام ، محيا و روهان براي اينکه من تنها نباشم بزرگواري ميکنن و ميان طبقه بالاييمون مستقر ميشن .

علارقم تمام تلاششون ، تا الان نتونستن بچه دار بشن.

اما همه ي ما اميدواريم که خوشبختيشون به زودي با اومدن يه بچه تکميل ميشه .

طاها با پري ازدواج کرد و الان پري سه ماهه حاملست .

همونطوري که حدس ميزدم ، آرمان از الهه خوشش اومده بود و اوناهم به تازگي عقد کرده بودن .

منو رايان نميخواستيم کنار عشقمون هيچ گونه نفرتي باشه.

پس از ميثم شکايت نکرديم و آنديا رو هم تونستيم از بازداشتگاه درش بياريم

آنديا وقتي منو ديد گفت که برامون آرزوي خوشبختي ميکنه و سعي ميکنه رايانو از ذهنش بيرون کنه .

ميثمم ديگه سر راهم سبز نشد و انگاري قبول کرد من و اون ديگه ما نميشيم .


romangram.com | @romangram_com