#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_66


موهامو از توي صورتم ميده کنار و با صداي گرفته اي ميگه :

-درد نداري ؟

سرمو به علامت منفي تکون ميدم .

خيره نگاهم ميکنه و از جاش بلند ميشه و ميچپه توي حموم .

به جاي خاليش نگاه ميکنم .

ناچارا از جا پا ميشم و لباس هامو ميپوشم ...

شالمو سرم ميکنم و روي تخت ميشينم .

طولي نميکشه که رايان از حموم مياد بيرون .

بالا تنه اش برهنه است و فقط شلوار کتون سورمه اي رنگي رو پوشيده .

چشماش عين دوکاسه خون شده .

انگار داشت در حد مرگ از يه چيزي عذاب ميکشيد .

با نگاهم حرکاتشو دنبال ميکنم .

به سمت کمدش ميره و بلوز سورمه اي رنگي رو در مياره و ميپوشه .

به سمت آيينه که دقيقا روبروي منه مياد دکمه هاشو ميبنده در همون حال از توي آيينه نگاهم ميکنه و ميگه :

-بابت ديشب متاسفم !

چيزي نميگم و از توي آيينه بهش نگاه ميکنم

دکمه هاش که بسته ميشه ،

بلوزشو ميزنه توي شلوارش و کمربندشو محکم ميکنه .


romangram.com | @romangram_com