#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_65

بايد ميرفتم .

جايي که ديگه نگام توي نگاه سوزنده اش گره نخوره .

به ياد ديشب لبخند درد ناکي ميزنم

شب فوق العاده و در عين حال عذاب آوري شده بود .

من شده بودم بتي که رايان فقط ميخواست پرستشش کنه رسما به هق هق افتاده بودم

چشمهاي سرخ رايان هم نشون ميداد که چقدر داره عذاب ميکشه .

وقتي ياد اين ميوفتادم که امشب آخرين شبيه که رايان اسممو صدا ميزنه ،

آخرين شبيه که انقدر بهش نزديکم ،

آخرين شبيه که گم شدم توي آعوش مردونش ،

دلم آتيش ميگرفت .

نميتونستم جلوي خودمو بگيرم و از ته دل گريه ميکردم .

با اين وجود،

يکي از بهترين شب هاي زندگيم بود .

يکي شدنم با رايان .

انقدر به آرومي باهام برخورد ميکرد که قلب بي جنبه ام توي سينه ام آروم و قرار نداشت .

غلطي ميزنم و روبروي رايان قرار ميگيرم

بيداره .

دستشو دور کمرم حلقه ميکنه و ميکشتم توي بغلش .

با انگشتم روي سينش خط هاي فرضي ميکشم

romangram.com | @romangram_com