#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_64
انگار جفتمون ميدونستيم امشب آخرين شب با هم بودنمونه .
بهم نگاه ميکنه .
با سکوتم بهش ميفهمونم که مخالف نيستم
با صداي آرومي ميگه :
-منو ببخش اگه انقدر دوست دارم !
من مجبورم خودخواه باشم ...نميخوام مال کس ديگه اي باشي !
منظورشو نميفهمم و چيزيم ازش نميپرسم
فقط خودمو ميسپارم دستش و بدون اينکه مخالفتي داشته باشم يه شب لذت بخش ولي غمناکو باهاش تجربه ميکنم
.
.
***
اتاق از نور خورشيدي که به داخل ميتابيد روشن شده .
چشماي قرمزمو روي هم فشار ميدم تا بلکه از سوزشش کم بشه .
نفس هاي رايان گردنمو ميسوزونه .
از پشت متو توي بغلش و گرفته سرشو برده لابلاي موهام .
ديشب انقدر نجواهاي عاشقانه زير گوشم زمزمه کرد که وسوسه شدم بيخيال همه چيز بشمو ببخشمش .
اما فقط در حد وسوسه بود .
جاي من پيش رايان نبود .
romangram.com | @romangram_com