#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_59

تازه متوجه سرو وضع آشفته اش ميشم .

بلوز سفيدي پوشيده که پاييناش از شلوارش زده بيرون و نصف دکمه هاشم بازه

ريش درآورده و بود و موهاشم برعکس هميشه شونه زده نيست و روي پيشونيش افتاده

در حالي که سعي ميکنم پام روي خورده شيشه ها نره چند قدم ميرم جلو چشماي بي روحمو ميدوزم بهش و با صداي آرومي ميگم :

-رايان

تکوني ميخوره اما چشماشو باز نميکنه

کلافه دوباره صداش ميزنم :

-با توام رايان

پلکش ميلرزه و چشماش باز ميشه

چند بار پلک ميزنه و نگاهش به من ميوفته

ناباور خيره ميشه بهم ..

حتي پلک هم نميزنه ...

به تک تک اجزاي صورتش نگاه ميکنم .

از دلتنگي رو به جنون بودم و عجيب دلم ميخواست تا اين دلتنگيو با حبس شدن توي آغوشش کم کنم.

دستشو به ديوار ميگيره و به سختي از جاش بلند ميشه .

چشماش ملتهب و قرمزه

چيزي از اون همه غرور و جذبه نمونده .

خيره بهم ، پلک هم نميزنه .

نگاه دلخورمو ميدوزم توي چشماش

romangram.com | @romangram_com