#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_58


محيا: توي اتاقشه ده دقيقه اي ميشه که صدايي ازش نمياد

سري تکون ميدم و رو به روهان که به سمتم مياد ميگم :

-شما بريد من خودم تنها از پسش بر ميام

محيا ميخواد اعتراض کنه اما روهان سري تکون ميده و دست محيا رو ميگيره و ميرن .

در بسته ميشه .

به جاي اينکه به سمت اتاقش برم به سمت اتاق کار ميرم.

کشوي کوچيک ميزو باز ميکنم و کليد يدک اتاقشو بر ميدارم .

از اتاق کار خارج ميشم و به سمت اتاقش ميرم

ميدونم در قفله .

کليدو توي قفل در ميکنم و به آرومي ميچرخونم .

با دستاي لرزون دستگيره درو پايين ميدم و درو باز ميکنم

ميرم داخل و با موجي از تاريکي روبرو ميشم .

کمي که چشمام به تاريکي عادت ميکنه متوجه رايان ميشم

گوشه اتاق نشسته و چشماش بسته ست

يکي از پاهاش دراز شده و دستشم روشه

با دست ديگه اش لباس منو گرفته جلوي بينيش و بي صدا نفس ميکشه

به سمت کليد برق ميرم و چراغو روشن ميکنم

حتي متوجه روشن شدن اتاق هم نميشه


romangram.com | @romangram_com