#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_57
قلبم ميگه به طرفش پرواز کنم اما عقلم ميگه بشينم سر جام و بذارم ازعذاب وجدان بميره
تويه تصميم ناگهاني به حرف قلبم گوش ميکنمو ميگم:
-دارم ميام
تلفنو قطع ميکنمو به سمت اتاقم ميرم .
پالتوي مشکي رنگمو روي همون تيشرت آستين کوتاه ميپوشم و شالمو سرم ميکنم ، بعد از برداشتن سوييچ و موبايلم از خونه خارج ميشم و با سرعت سرسام آوري به سمت خونه ي رايان ميرم ، ماشينو جلوي ساختمون پاک ميکنم و پياده ميشم
نگهبان با ديدنم سلام ميکنه که جوابش و ميدم .
به سمت آسانسور ميرمو سوارش ميشم و دکمه دوازده رو ميزنم
توي آيينه به خودم نگاه ميکنم
با اينکه از دلتنگي رو به جنونم ،
با اينکه در حد مرگ نگرانم ،
اما چشمام بي روح و سرده .
هيچي ازم نمونده.
هيچي از اون صورت شيطون و چشماي درخشان نمونده
با صداي نازک زني که اعلام ميکنه به طبقه دوازدهم رسيديم دل از آيينه ميکنم و از آسانسور خارج ميشم .
جلوي واحد رايان مي ايستم و زنگو فشار ميدم
طولي نميکشه که محيا درو باز ميکنه ..
ميرم تو و درو ميبندم
با لحن سردي ميپرسم :
-کجاست ؟
romangram.com | @romangram_com