#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_53
ديوونه شده بودم .
بعضي وقتها هم ديوونگيم به اوج ميرسيد
صبح بلند ميشدم و با خوشحالي ميز صبحانه رو ميچيدم و منتظر رايان ميموندم .
وقتي نميومد نگران ميشدم ميدويدم سمت تلفن و شماره اش را ميگرفتم اما قبل از اين که تماس برقرار بشه به خودم مي اومدم و با نا اميدي تلفن رو قطع ميکردم
همه ي اينها بود اما من سرد شده بودم .
مثل مرده متحرک .
برق چشمام از بين رفته بود و فقط دو تيله آبي رنگ ازش مونده بود .
بدون هيچ حسي .
ميثم تقريبا هرروز ميومد و بهم سر ميزد .
اوايل باهاش بد رفتاري ميکردم .
اما کم کم بهش عادت کردم .
ميومد و برام غذا درست ميکرد کنارم مينشست و حرف ميزد .
از همه جا و همه کس .
هيچ اشاره اي هم به گذشته مشترکمون نميکرد .
منو بد جوري مديون خودش کرده بود .
همين که از کارو زندگيش ميزد و ميومد ساعتها کنارم مينشست و حرف ميزد واقعا دريايي از محبت بود .
با صداي زنگ موبايلم به خودم ميام.
اسم محيا روي صفحه گوشي خاموش و روشن و ميشه .
اونقدر بي حوصله بودم که نخوام جواب بدم
romangram.com | @romangram_com