#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_52


خواب چشمامو در بر بگيره .جالب بود !

اينکه ميثم تنبلي که دست به سياه وسفيد نميزد الان توي آشپزخونه داره غذاي مورد علاقه ي منو درست ميکنه .

به سادگيش پوزخندي ميزنم

با اين بغض دردناکي که از ديشب گريبان گيرم شده و ولم نميکنه چطور ميتونم به-حتما روهانه .

گفتم بره پيش رايان ببينه چيشده ...

*

روي مبل دراز کشيده بودم و خيره به تلويزيون خاموش بودم .

دوازده روز گذشت و دريغ از يه اس ام اس که از جانب رايان بياد .

ديگه کمتر گريه ميکردم .

فقط خيره ميشدم به گوشه اي و توي خاطراتم غرق ميشدم

توي چشمام انگار شيشه کار گذاشته بودن

هيچ حسي نداشت .

دلتنگ ميشدم .

از دلتنگي مرزي تا جنون نداشتم .

بعضي وقتها اونقدر دلتنگ ميشدم که مشت به قلبم ميکوبيدم ،

اما اثر نداشت .

سرمو محکم ميزدم به ديوار ،

باز هم اثر نداشت .


romangram.com | @romangram_com