#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_51

از اون گذشته آدمي که مرده

غذا نميخواد !

ممردن که فقط مردن جسم نيست .

من روحم مرده بود و مطمئنم هزار برابر سختر از مرگ جسمه ..

چهل و پنج دقيقه بعد ميثم از آشپزخونه بيرون مياد و با مهربوني ميگه :

-برات شام درست کردم .

بيا که ميدونم تنبلي!

مطمئنا از ديشب تا الان هيچي نخوردي عوضش الان يه غذايي برات درست کردم که انگشتاتو هم ميخوري

بي رمق و بي حوصله بودم ميثم با اين شور و ذوق حرف ميزد و من فقط ميخواستم تنهام .

بذاره از جام بلند ميشم .

ميخوام حتي شده با نگاهم ازش تشکر کنم اما توي چشماي بيروحم چيزي جز درمونگي نيست

به ميثم نگاه ميکنم و ميگم :

-ميلي ندارم .ميخوام بخوابم .

حس ميکنم براي يه لحظه اخماش توي هم ميره ،

اما سريع موضعشو عوض ميکنه و بامهربوني ميگه :

-باشه !

هر چي تو بگي غذا رو ميذارم توي يخچال فردا گرم کن بخور

بي حوصله سري تکون ميدم و به سمت اتاقم ميرم .

خودمو روي تخت پرت ميکنم و چشم هاي درد ناکمو روي هم ميذارم به اميد اين که براي لحظه اي هم که شده

romangram.com | @romangram_com