#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_47

به رسم تمام نبودن هايت !

من ،

تو را ،

بي تو ،

زندگي ميکنم ؛

سخت است ...اما ممکن است *

****

محيا دوساعتي ميشد رفته بود و من گوشه اي ترين قسمت سالن نشسته بودم و طبق معمول توي خاطراتم غرق بودم .

گردنبندمو توي مشتم فشار ميدم ...

از وقتي رايان اينو بهم داده بود يه بارم از گردنم درش نياوردم .

علاوه بر حلقم اين گردنبند هم نشون دهنده اين بود که من،

مال رايانم ..

دوست نداشتم از گردنم درش بيارم ...

جزئي از وجودم شده بود و دل کندن ازش برام سخت بود

با شنيدن زنگ آيفون سيخ سرجام ميشينم

حتما رايانه !

از يه طرف نميخواستم ببينمش چون به اندازه تموم دنيا ازش دلخور بودم .

از يه طرفم از دلتنگي رو به جنون بودم و فقط ميخواستم حتي شده يک لحظه نگاهم خيره به نگاه سوزانش بشه .

با قدم هاي لرزون به سمت آيفون ميرم .

romangram.com | @romangram_com