#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_48
اما توي صفحه ي آيفون به جاي رايان ميثمو ميبينم .
تعجب ميکنم .
نميدونستم درو باز کنم يا نه !
بالاخره نبايداتفاقات گذشته رو از ياد ميبردم ..
اما ميثم زمين تا آسمون فرق کرده بود ...
ديگه کاري نميکرد که اذيتم کنه فقط هروقت منو ميديد سر به زير سلام ميکرد و احوالمو ميپرسيد .
فکر کردنو گذاشتم کنار و درو بدون هيچ پرسشي باز کردم .
در خونه رو هم باز کردم و دوباره به همون گوشه اي که نشسته بودم پناه آوردم
تا ميشينم تازه متوجه تاريکيه اطرافم ميشم!
تعجب ميکنم !
چه زود تاريک شد !
از يه طرف پاييز بود و از يه طرف انقدر غرق افکارم بودم که اصلا نفهميدم کي شب شد !
در خونه باز ميشه و سايه ي ميثم ديده ميشه .
صدام ميزنه و همزمان برقو هم روشن ميکنه..
دستمو جلوي چشمام ميگيرم .
کمي که چشمامو بازو بسته ميکنم به روشنايي عادت ميکنن .
به ميثم خيره ميشم ...
توي دستش چند تا نايلونه
romangram.com | @romangram_com