#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_45

اما نگرانش ميشم .

شايدم نگرانيم بيخوده و اون الان خوشحاله .

محيا درو باز ميکنه و ميره بيرون .

منتظر خيره به در ميمونم .

بعد پنج دقيقه بالاخره سرو کلش پيدا ميشه

از جام بلند ميشم .

روم نميشه از رايان بپرسم .

ناچارا فقط نگاهش ميکنم .

عميقا توي فکره .

کنارم ميشينه و چيزي نميگه .

در حد مرگ نگران ميشم ...نميتونم جلوي خودمو بگيرم و ميپرسم :

-روهان چي گفت ؟

گيج تکوني ميخوره و ميگه :

-هان ..

کلافه سوالمو دوباره تکرار ميکنم بعد کلي مکث ميگه :

-رايان غيبش زده ،

تلفنشو جواب نميده ،خونش نيست ،شرکتم نرفته ...

لبخند تلخي ميزنم .

تلخي اش به حالو روز الانم خيلي شبيه

romangram.com | @romangram_com