#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_4


-زود بيا !

تلفنو قطع ميکنم .

بعد يک ماه امشب ميبينمش .

بار ديگه ، نگاهي توي آيينه به خودم ميندازم .

دوست داشتم امشب ، بهترين باشم .

با اينکه عادت نداشتم زيادي جلوش باز بگردم ،

اما امشب دلم مبخواست همه چيز متفاوت باشه و الحق که اوضاع بر وفق مراد بود .

پيراهن کوتاه ياسي ، موهاي فر شده و صورت آرايش شده ، تغيير بزرگ و چشم گيري و به من هديه داده بود .

لبخند محوي ميزنم ،

رايان عاشق رنگ ياسي بود ؛

بعد از 18ماه تک تک عادتاش دستم اومده .

18ماهي که پر از اتفاقات خوب و بد بود

بدترينش مرگ بابام .

سه ماه بعد از اينکه رايان از دست ميثم نجاتم داد ،

بابام از دنيا رفت .

مرگش غير منتظره بود .

شب خوابيد و صبح بيدار نشد .

نميگم از روزاي سختي که گذشت .


romangram.com | @romangram_com