#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_39

بدون اينکه لحظه اي خوابم ببره فقط اشک ريختم و هق هق کردم .

گاهي ساکت ميشدم و مسخ شده به درو ديوار نگاه ميکردم .

اما دوباره همه چيز جلويچشمم ميومدو

با صداي بلندي گريه رو

از سر ميدادم .

به سختي بدن خشک شدمو تکون ميدمو از جا بلند ميشم .

صداي شکستن استخونام بلند ميشه .

دروباز ميکنم و با چهره ي نگران محيا روبرو ميشم

با ديدنم ميترسه .

سراسيمه مياد داخل و درو ميبنده .

چونم از شدت بغض ميلرزه .

عجيبه که هنوز چشمه اشکم خشک نشده .

ميپرم بغل محيا و با صداي بلندي زار ميزنم .

دستاش دور کمرم حلقه ميشه و خواهرانه کمرمو نوازش ميکنه .

چيزي نميگه واز اين بابت ممنونشم .

وقتي حسابي تو بغلش گريه ميکنم

کمي سبک ميشمو از بغلش ميام بيرون...

بهم نگاه ميکنه ...

با نگراني ميگه :

romangram.com | @romangram_com