#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_40
-خوبي ؟!
سرمو به علامت مثبت تکون ميدم و با صدايي که از زور گريه در نمياد ميگم :
-برو بشين !دم در وايستادي
سري تکون ميده و روي مبل ميشينه .
به سمت دستشويي ميرم .
با ديدن خودم توي آينه وحشت ميکنم ...
صورتم از زور گريه قرمز و ملتهب شده ..
از اون چشماي آرايش شده ام چيزي جز دوتا خط ريز نمونده
زير گردنم درست همونجايي که بريده بودم خون جمع شده بود ...
عجيب بود که من هيج سوزشي احساس نکردم .
شايد چون سوزش قلبم اونقدر زياد بود که اين زخم کوچيک به چشمم نميومد
شير آبو باز ميکنمو دست صورتمو ميشورم ..
از دستشويي خارج ميشمو به سمت اتاقم ميرم .
بي حوصله بلوز شلواري ميپوشم و ميرم پيش محيا و کنارش ميشينم ..
با نگراني زل ميزنه بهم و ميگه :
-نميخواي بگي چيشده ؟
مسخ شده به نقطه اي خيره ميشم و به سختي ميگم:
-هيچ وقت دوستم نداشت ..
romangram.com | @romangram_com