#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_37

-جاي من ديگه پيش اون نيست !

بيشتر نگران ميشه و ميگه :

-يعني چي ؟!بحثتون شده ؟کتکت زده ؟!

زهر خندي گوشه لبام ميشينه با لحن تلخي ميگم :

-اي کاش کتکم ميزد .

اي کاش منو ميکشد ...باور کن انقدر عذاب نميکشيدم

يعني چي ؟جون به لبم کردي ..خوب بگو چيشده .؟

دوباره چشمه اشکم ميجوشه ...

ميدونستم که الان صورتم از اشک خيس ميشه ...رو به محيا با لحن خسته اي ميگم :

-امشبو از من چيزي نپرس ،حالم خوش نيست ...فردا همه چيو برات توضيح ميدم .

با اعتراض ميخواد چيزي بگه که با لحن ملتمسي ميگم :

-خواهش ميکنم !

ناچارا کله اي تکون ميده و به سمت پله ها ميره ...درو ميبندم و بلافاصله بغضم ميشکنه ...

دستمو محکم ميگيرم جلوي دهنم تا محيا صداي هق هقمو نشنوه ...

همونجا پشت در سر ميخورم روي موزائيک هاي سرد ...

از ته دل آرزوي مرگ ميکنم...

حس ميکنم شب آخرم عمرمه و به زودي ميميرم .

آرزوي شيريني بود

*خـدا را چـه ديدے

romangram.com | @romangram_com