#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_36
مطمئنا محيا و روهان الان خوابن و تا بخوان بيدار بشن طول ميکشه ..
چشماي دردناکمو روي هم فشار ميدم ..
حس ميکنم توي چشمم خورده شيشه ريختن ..
راه گلوم بسته شده و هر نفسي که ميکشم با يه سوزش دردناک همراهه ...
در با صداي تيکي باز ميشه ...
بي رمق درو باز ميکنم و پا به حياط ميذارم ..
بعد از طي کردن حياط با قدم هاي بي جونم وارد راهرو باريک ميشم ...
مثل هميشه کليد روي دره ..
درو باز ميکنم و ميرم تو ..
ميخوام درو ببندم که محيا سراسيمه از بالا مياد پايين ...
بي رمق بهش نگاه ميکنم ...
با ديدنم هيني ميکشه و نگران به سمتم مياد ..
حالم از خودم به هم ميخوره ...
از اينکه به خاطر کسايي که ارزش ندارن انقدر ترحم آميز به نظر ميام ...
محيا با ترس ميگه :
-چيشده سارا ؟اين چه حالو روزيه ؟
تو مگه نبايد الان پيش رايان باشي ؟پس اين موقع شب چرا برگشتي؟
خسته از سوالاتش با صدايي که شک ميکنم صداي من باشه ميگم :
romangram.com | @romangram_com