#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_26
رايان در حد مرگ ميترسه .
فرياد ميزنه :
-باشه !
باشه لعنتي اونو از روي گردنت برش دار !خواهش ميکنم
نگاهش ميکنم که کليدواز توي جيبش برميداره و به دستم ميده .
کليدو ازش ميگيرم و شيشه رو پرت ميکنم اونطرف دستي به گردنم ميکشم
دستم پرخون ميشه
بي توجه به سمت در ميرم و بازش ميکنم
خدارو شکر آسانسور توي همين طبقه بود
ميپرم توشو دکمه اشو ميزنم .
دستمو به ديواره آسانسور ميگيرم و دوباره از
سر گريه رو شروع ميکنم .
ياد مامانم مي افتم .
حالا ميفهمم وقتي عکساي بابام به دستش رسيد چه حالي پيدا کرد!
زيادي خوش باور بودم که فکر ميکردم منم الان ميميرم و راحت ميشم .
آسانسور مي ايسته .
پياده ميشم و با گريه به سمت در ميرم
ميخوام درو باز کنم که صداي قدمهاي آشناييو ميشنوم
romangram.com | @romangram_com