#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_25

پسش ميزنم

گوشيمو از روي زمين برميدارم و توي جيبم ميذارمش

به سمت در ميرم ميخوام درو باز کنم که دستمو ميگيره و ميکشه .

فوري درو قفل ميکنه کليدو ميذاره توي جيبش و ميگه :

-نميذارم بري ! جاي تو پيش منه ...تا ابد ...حق نداري جايي بري !

بي روح نگاهش ميکنم و بدون اينکه چيزي بگم به سمت آشپزخونه ميرم .

نگاهم دور تا دور ميچرخونم چشمم به شيشه دلستر ميوفته .

برش ميدارم و از آشپزخونه خارج ميشم .

رايان جلوي در ايستاده و با چشمهاي به خون نشسته اش نگاهم ميکنه .

شيشه رو ميکوبم به ديوار و ميذارمش روي شاهرگ گردنم .

رنگش بيشتر ميپره و ترسيده نگاهم ميکنه

با تحکم ميگم:

-درو باز کن و گرنه به خدا خودمو ميکشم .

با هول و ولايي که به جونش افتاده ميگه :

-نکن سارا ! حرف ميزنيم ! باور کن من خيلي دوستت دارم .

هيچ وقت بهت دروغ نگفتم ، اونو از روي گردنت بردار خانومم!

اينارو ميگه و کم کم بهم نزديک ميشه .

شيشه رو بيشتر روي گلوم فشار ميدم .

سوزشي و احساس ميکنم و پشت بندش جاري شدن خون

romangram.com | @romangram_com