#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_24


رايان به سمتم مياد و روبروم روي دوزانوش ميشينه .

بهش نگاه ميکنم .

قطره يه اشکي از چشمش پايين ميوفته .

دستاشو دور شونه هام حلقه ميکنه و محکم بغلم ميکنه

دستام همينطور کنار تنم افتاده .

دلم ميخواست مثل هميشه دستامو دور گردنش حلقه کنم و عطرشو ببلعم اما اين سينه و اين عطر مال من نبود .

دوباره لرزش بدنم شروع ميشه و اشکام روون ميشه .

به صورت هيستيريک ميلرزم .

رايان منو بيشتر به خودش فشار ميده و با صداي خش دار و عصباني ميگه:

-به خاطر خدا اين طوري توي بغل من نلرز!

نلرز لعنتي !به خاطر من اشک نريز ! من لياقت اين اشکاي قشنگتو ندارم .

حرفاش آرومم نميکنه ...فقط سوزش قلبمو بيشتر ميکنه

ميخوام ازش جدا بشم اما محکم گرفتتم

با مشتاي کم جونم ميکوبم به سينش ..

ناچارا ازم جدا ميشه ...

بلافاصله از جام بلند ميشمو به سمت اتاق خواب ميرم

پالتو و شالي برميدارم و ميپوشم

رايان توي درگاه در ايستاده و به من نگاه ميکنه


romangram.com | @romangram_com