#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_16
مغموم ظرفارو ميشورم و آشپزخونه رو جمع و جور ميکنم .
دوتا چايي ميريزم و از آشپزخونه خارج ميشم .
رايان جلوي شومينه ، درست روي همون بالشتک رنگي دراز کشيده و عميقا توي فکره .
به سمتش ميرم و چايي ها رو ميذارم روي ميز .
خودمم کنارش ميشينم .
بدون اينکه به چشم هام نگاه کنه ، خودشو روي زمين ميکشه و سرشو از روي بالشتک برميداره و ميذاره روي پام .
بدون حرف ، مشغول نوازش کردن موهاش و به تدريج ماساژ دادن سرش ميشم .
حس ميکنم آرامش به صورتش برميگرده .
چون لبخندي از سر رضايت ميزنه و کم کم خوابش ميبره .
نميدونم تا چه مدت سرش همونطوري روي پامه و من سعي ميکنم حتي نفس نکشم تا بيدار نشه .
دقيقا نيمه شب بود که، زنگ خونه به صدا درمياد .
تعجب ميکنم !
توي اين برج کسي کار به کار کسي نداشت که بخواد نصفه شبي بره پشت دره آپارتمانش !
به رايان نگاه ميکنم.
تکوني ميخوره ، اما بيدار نميشه .
سرشو به آهستگي از روي پام برميدارم و روي بالشتک ميذارم.
بلند ميشم .
پام خواب رفته به خاطر همين لنگون لنگون به سمت در ميرمو درو باز ميکنم ،
romangram.com | @romangram_com