#حسی_مثل_دلتنگی_پارت_15
-تونستي به باباجون کمک کني ؟
خطر ورشکستي که ديگه تهديدش نميکنه ؟
رايان : نه کارا رو سرو سامون دادمو ، اومدم خطري نيست .
-خوب خداروشکر !
حرفامون ته ميکشه .
از اين جو سنگين خسته ميشم .
اولين باره که منو رايان اينطوري ساکت غذا ميخوريم .
من که از خدام بود بعد يک ماه دوري ، امشب مثل وروره جادو مغزشو بخورم .
اما وقتي نگاه غمگين و خسته اشو ميديدم ، ناخودآگاه انرژي منم ته ميکشيد.
نصف کمتر بشقابشو ميخوره و از سر ميز بلند ميشه .
اصراري نميکنم که بخوره .
ناخوداگاه منم افسرده ميشم .
نگاهم ميکنه و ميگه : نمياي بيرون ؟
ظرفارو توي سينک ميذارمو ميگم :
-اينارو بشورم ميام .
باشه اي ميگه و از آشپزخونه خارج ميشه .
مثل هميشه به زور دستمو نميگيره و بگه :
-حالا بعدا ميشوري بيا که من يه دل سير نگاهت کنم .
آهي ميکشم.
romangram.com | @romangram_com