#حسی_از_انتقام_پارت_98
پرهام:شنیدی که مامانو بابام مردن؟
-آره..تسلیت می گم.
-دلم واسه بابام خیلی تنگ شده.می دونستم که او منو از ته دل دوست داره. 1 5
یه قطره اشک از چشمش بیرون اومد.ایمان قطره روپاک کرد و گفت:مگه نگفتم هیچ وقت گریه نکنی؟مگه تو مرد
نیستی؟
..-
-بگو.مگه مرد نیستی؟
-هستم.
-پس چرا داری گریه می کنی؟..گریه کردن خوبه اما به جاش..نه اینکه هی مثل زنا یه قطره اشک از چشمات بیاد
بیرون.دیگه نبینم همین یه قطره اشک بیخود از چشمت بیاد بیرون.فهمیدی؟
عجب شخصیتی داشت.بهش نمیومد.
پرهام:فهمیدم.
گفتم:شام هستی که ایمان؟
-نه.میرم خونه.
پرهام:نخیر شما جایی نمیری.
ایمان:باور کن کار دارم.فردا باید برم اداره.هیچکاری هم نکردم.باشه واسه یک روز دیگه.
گفتم:چاییتو نخوردی.سردشد.
-مهم نیست.پرهام نمی خوای بیای پیش من؟
گفتم:نه.پرهام پیش من می مونه.
ایمان خندید و گفت:حتی یک روز در هفته هم نمی تونم داشته باشمش؟
پرهام:یک روز درهفته رو میام.مطمئن باش.
ایمان به نگاه کرد و گفت:شما مشکلی ندارید؟
-اگه اینطوره نه.
یک ساعتی موند و بعد قصد رفتن کرد.پرهام موقع رفتنش خیلی اصرارکرد بمونه ولی نموند. 1 6
romangram.com | @romangram_com