#حسی_از_انتقام_پارت_97
بلند گفتم:پرهام؟کجایی؟...پرهام؟
پرهام:چیه بابا؟
صداش از تواتاقش مکیومد.از اتاقش زد بیرون.
همچنان که داشت از پله میومد پایین گفت:چی کارم داری بابا؟مگه نمی دونی که درســ....ایمان؟
پرهام:ایمان خودتی؟
ایمان هنوز جوابشو نداده بود که پرهام به سرعت برق رفت تو بغلش.سفت همدیگه رو گرفته بودن.انگار می
خواستن وجودهمدیگه رو درک کنن. 1 4
رفتم سمت آشپزخونه.کتمو درآوردمو به همراه کیفم گذاشتم روی اپن و رفتم توآشپزخونه.
چایی ساز و قهوه سازرو روشن کردم.
دستامو گذاشتم روی اپن و به صحنه روبه رو نگاه می کردم.هنوزم تو بغل هم بودن.می دونستم که پرهام ایمانو ازمن
بیشتر دوست داره.نمیدونم ایمان چی داشت تو گوشش می گفت که پرهام ریز خندید.
بالاخره راضی شدن که از هم جدا بشن.
ایمان یه نگاه به سرتاپای پرهام کرد وگفت:بزرگ شدی.
پرهام فقط داشت نگاش می کرد.توشوک بود هنوز.
گفتم:بهتره بشینید ونگاه هم کنید.
هردورفتن سمت مبلا .روی مبل دونفره کنارهم نشستن.باصدای تیکی که از چایی ساز شنیدم برگشتم سمتش.
گفتم:ایمان چایی می خوری یا قهوه؟
پرهام:ایمان فقط چایی می خوره.
-اِ؟..خوبه.
صبرکردم تاقهوه هم درست بشه.دوتا فنجان قهوه به همراه یه نیم لیوان چای رفتم سمتشون.
پرهام:فکر می کردم باباتورو کشته.
ایمان:نکشت.به قولش عمل کرد.تادوهفته پیش توکمابودم.دوروزه که حافظم رو بدست آوردم.
سینی رو گذاشتم روی عسلی و گفتم:بفرمایید.
رفتم روی مبل تک نفره ای که روبه روشون بود نشستم.
romangram.com | @romangram_com