#حسی_از_انتقام_پارت_96
-درمورد قاچاقچی بودن شایان اقبالی و مرگ مشکوک امید زارعی به عنوان شاهد این ماجرا.
-این 0نفرهم مربوط به همین پرونده هستن.به اینها مشکوکم.بهتره بری و کاراتو به نحو احسنت انجام بدی.
-بله قربان.
-تافردا کاراتو انجام داده باشی.
-چشم قربان.بااجازه.
احترام
ذاشتو رفت بیرون.از سردرد زیاد سرمو گذاشتم روی میز.تا آخر وقت اداری تواین پرونده کار کردم.
داشتم می رفتم سمت در که دردفتر زده شد.
خودم در رو باز کردم.ایمان بود.راس ساعت رسیده بود.
گفت:سلام قربان. 1 3
-سلام.خوب شد زود اومدی.وگرنه می رفتم وجات میزاشتم.به طور کل فراموش کرده بودم.
دررو بستم.باهم شروع کردیم به راه رفتن.قدش کوتاه تر از من بود.چراهمه از من کوتاه ترن؟منکه قدم خوبه..اینا
خیلی کوتان.درست نمیگم خدا؟..می دونم که دارم درست می گم خدا.
گفت:معلومه امروز خیلی سرتون شلوغ بوده.
-آره.خیلییی.
رسیدیم به ماشین.گفتم:باماشین من میای یا با ماشین خودم.
-ماشین خودم.واسه برگشتن راحتترم.
-باشه.پشت سرم بیا.فعلا.
رسیدیم به در خونه.ماشین رو بردم تو حیاط.ایمانم کنار در خونه پارک کرد.
گفت:پرهام خونست دیگه؟
-آره.خونست.
-می دونه که من دارم میام؟
-نه.وقت نکردم خبرش کنم.
وارد خونه شدیم.
romangram.com | @romangram_com