#حسی_از_انتقام_پارت_9

سارا وارد اتاق و شد و گفت:نمیایید؟
پرهام:سارا تو رو خدا یه چیزی به این بگو..من نمی خوام بیام.
سارا:متاسفم..این دفعه رو باید بیای.
یه نگاه به من کرد و یه نگاه به سارا..چاره ای جز تسلیم شدن نداشت.
گفت:باشه..ناهارم رو بیارید تو اتاقم.
سارا:باشه میارم.
-تونه.
به من نگاه کرد وگفت:توبرو.
این بچه مثل اینکه دلش کتک می خواست.
روی صندلیش نشست کتابش رو برداشت و گفت:برو سریع..اینجاهم واینستا ومنو نگاه کن.
گفتم:هی بچه مگه من خدمتکارتم که این جوری حرف می زنی و دستور میدی؟
-هیچ فرقی نمی کنه..چه خدمتکارباشی و چه محافظ...هیچکدومتون به درد من نمی خورید. 2
-زیادی داری بزرگتر از دهنت حرف میزنی.
-مثلا می خوای چی کار کنی؟..تو حتی جرأت نداری به بابام بگی تو...اگه دستت به من بخوره بابا فرستادتت اون
دنیا.
خیره بهم نگاه می کردیم.
گفت:بهتره بری و سریع ناهارم رو بیاری..من زیاد صبر رو حوصله ندارم.
یه نفس عمیق کشیدمو رفتم سمت در....رسیدم به آشپزخونه و گفتم:غذای پرهامو بدید به من.
سر آشپز با تعجب نگام کرد...بعدم غذارو آماده کرد و گذاشت تو سینی و باتمام مخلفاتش داد به من.
سینی رو برداشتمو رفتم بالا.
توراه به خودم گفتم:نیم وجب بچه چه جور به من دستور داد؟..می دونم باهات چی کارکنم بچه.
رسیدمو وارد اتاق شدم..غذارو گذاشتم جلوش و گفتم:بخور.
به ظرف غذاش نگاه کرد و گفت:من کباب دوست ندارم..ببرش.
دستمو گذاشتم روی گردنش و گفتم:بخور.

romangram.com | @romangram_com