#حسی_از_انتقام_پارت_10
-ولم کن..دوست ندارم.
بیشتر فشار دادم...رنگش سرخ شد...دستمو برداشتم و اسلحم رو درآوردمو گذاشتم روی سرش.
گفت:بندازش کنار.
-تانخوری نمیره کنار.
-چیه؟..می خوای بزنی؟..خب بزن..چرا معطلی؟
به غذاش اشاره کردمو گفتم:بخور.
-می دونی بابام داره نگات می کنه؟..الاناست که با یک لشکر بریزه تو این اتاق.
-نمیاد..تو نگران نباش..غذاتو بخور. 3
-نمی خورم.
-باشه..پس خودت خواستی.
ماشه رو کشیدم..صداخفه کن روی اسلحه بود..شلیک کردم..از بغل گوش سمت چپش رد شدو خرد به گلدون روی
میز.
دستش رو گذاشت روی گوشش .خیلی ترسیده بود.
گفت:ت تو..چه غلطی کردی؟
-اگه نخوری تضمین نمی کنم که دفعه بعد گلوله اشتباه نره.
سرش رو تکون داد و بشقابو نزدیک خودش کرد...شروع کرد به خوردن..معلوم بود که داره به زور می خوره.
یکی از خدمتکارا اومد تو اتاقو گفت:آقا سعید..آقا کارتون دارن.
-باشه الان میام.
پرهام لبخند زد وگفت:کارت ساختس..منکه بهت گفتم بابا داره نگات می کنه.
-تو بهتره غذاتو بخوری و انقدر حرف نزنی.
به سارا گفتم:اگه دیدی غذاشو نمی خوره با اسلحه تهدیدش کن.
سارا اسلحه اش رو دراورد و گفت:حتما.
پرهام:الهی هردوتون اخراج شید.
-دعات نمی گیره..چون قرار نیست حالاحالاها از دست ما خلاص شی.
romangram.com | @romangram_com