#حسی_از_انتقام_پارت_11
وارد دفتر ارسلان شدم و گفتم:کارم داشتید؟
-بشین.
روی مبل چرم مشکی که وسط اتاق دفتر قرار داشت نشستم.
گفت:این چه کاری بود که کردی؟ 4
-موضوع شلیک گلوله رو میگید قربان؟
-آره.
-خودتون گفتید که مجبورش کنم غذاش رو بخوره.
-گفتم مجبورش کن..نگفتم که بترسونش.
-ببخشید قربان..مجبور شدم..راضی نمیشد.
یه نفس عمیقی کشید و گفت:دیگه تکرارنشه.
-مطمئن نیستم.
-یعنی چی؟
-شاید دیدید دوباره بخوام این کار رو انجام بدم..واسه سلامتی پسرتون می گم.
-می دونی اگه تیرت خطا می رفت و می خورد به سر پسر من چه بلایی به سر تو زنت میومد؟
-بله.هردومون کشته میشدیم.
-پس دیگه تکرار نشه.
-من هیچوقت تیرم به خطا نمیره.
یه تای ابروش رفت بالا.گفت:انقدر به خودت اعتماد داری؟
-بله.
-باشه...اما دیگه حق نداری پسرمو بترسونی..فهمیدی؟
-بله.
-می تونی بری.
بلند شدمو با اجازه ای گفتمو زدم از اتاق بیرون.
وارد اتاق پرهام شدم.دیدم داره می خنده. 5
romangram.com | @romangram_com