#حسی_از_انتقام_پارت_12

گفتم:چیه؟
-اخراج شدی نه؟
-چرا این فکر رو می کنی؟
-آخه کشتیات غرق شده.
لبخند زدمو گفتم:نخیر..نه تنها اخراج نشدم بلکه تشویقم شدم...در ضمن بابات گفت می تونم به این شیوه کارمم
ادامه بدم.
با تعجب داشت نگام می کرد.
گفت:دروغ میگی؟
-نه.می تونی بری از خودش بپرسی.
یه نگاه به بشقابش کردم دیدم نصف بیشترش رو خورده.
گفتم:خوبه...خوردی.
بعد با سارا از اتاقش زدیم بیرون.سارا گفت:خیلی ترسونده بودیش...منکه گفتم الان یا شلوارش رو خیس میکنه یا
لکنت میگیره.
-دیدی که هیچکدوم از اینا اتفاق نیوفتاد...بعدم حقش بود.
-دیگه از این به بعد ازت حساب میبره.
-خداکنه.
یک ماه از اون روز گذشت..رابطه منو پرهام نه تنها بهتر نشده بود بلکه بدترم شده بود.هرروز تهدیدش می کردم
که غذاش رو بخوره...به قول سارا خیلی ازم می ترسید و حساب می برد فقط تو غذاخوردنش اذیتم می کرد.
یه روز داشتم اتفاقی از کنار اتاقش رد می شدم شنیدم که گفت:سارا؟
-بله؟
-توچه جور می تونی اون هرکولو تحمل کنی؟ 6
-هرکول؟
-شوهرت منظورمه.
سارا خندید و گفت:اولا کجاش شوهر من هرکوله؟ماشاا.. بدن ورزشکاری داره.من که عاشقشم.دوما شوهر من قابل

romangram.com | @romangram_com