#حسی_از_انتقام_پارت_13
تحمله.این تو هستی که قابل تحمل نیستی.
-سارا؟..داشتیم؟
تو دلم انگار داشت قند آب میشد..یه احسنتی به به سارا گفتم.واقعا سارا واسه من فرشته بود.امید زندگیم بود.واقعا
از خدا ممنون بودم که چنین زنی رو آفریده بود و زن من کرده بود.
می دیدم که پرهام داره روز به روز بزرگ میشه و رشد می کنه.هنوز حرفی که ارسلان زد رو یادم نرفته«سریع رشد
می کنه.»یعنی چی؟مگه درخته که سریع رشد کنه؟
تو اتاق کنار سارا نشسته بودم که در باز شد.پرهام همیشه بدون در زدن وارد اتاق میشد.مثل ما..
وارد شد و گفت:می خوام برم بیرون.
به ساعت نگاه کردمو گفتم:الان؟..ساعت1بعداز ظهره.
-خب باشه.هوا که تاریک نشده.می خوام برم بگردم.
-نمیشه.فردا صبح می ریم.
-ولی من همین الان می خوام برم.اگه هم نیاید خودم تنها میرم.
-اگه نگهبانا گذاشتن حتما برو.
می دونستم که اعصابش بیش از حد خرد شده بود.گفت:باشه.به زور می رم.
سارا:صبرکن..میایم.
گفتم:چی داری میگی سارا؟
-گناه داره.منم یکم دلم گرفته .دلم هوای آزاد می خواد.
یه پوفی کشیدمو گفتم:باشه.برو آماده شو. 7
پرهام:من آماده ام.
یه نگاه بهش کردم.لباس سبز کم رنگ تنش بود که آستیناش رو یکم زده بود بالا.به همراه شلوار سبز
پررنگ.خوش تیپ بود.همه آنالیزم یک دقیقه هم طول نکشید.
گفت:پس سریع بیاید.
بعد از رفتنش آماده شدیم رفتیم سمت ماشین.
تو ماشین بودیم که پرهام گفت:می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
romangram.com | @romangram_com