#حسی_از_انتقام_پارت_14
سارا:بپرس.
-شما می دونید بابای من چی کارس؟
هردو با تعجب بهم نگاه کردیم...تو آینه به صورت پرهام نگاه کردم..داشت سوالی نگامون می کرد.
گفتم:مگه نمی دونی؟
-نه.
-دروغ نگو بچه.
-به خدا نمی دونم..فقط می دونم که کاربابام خطر ناکه که واسم بادیگارد گذاشته.
سارا به دروغ گفت:ماهم مثل تو نمی دونیم.
-مامانم چی؟
-اونکه خانه داره.
-مطمئنید؟
-آره.
-پس چرا نمیاد به من سر بزنه؟.ناسلامتی من پسرشم.
-میاد.خونه به اون بزرگی نمی شه که هر روز بیاد وبهت سر بزنه. 8
گفتم:پرهام تو خواهر داری؟
-نه.من تک فرزندم..ولی خیلی دلم می خواست یه خواهر یا برادر داشتم.انقدر تنها نبودم.
هممون ساکت شدیم.چند دقیقه ای شد که دیدم سارا داره بهم اشاره میکنه که به آینه نگاه کنم...وقتی نگاه کردم
دیدم سه تا ماشین دارن تعقیبمون می کنن.
گفتم:سارا به ارسلان زنگ بزن و بگو ردمونو بزنن.
-باشه.
پرهام:چیزی شده؟
هیچکدوم جوابش رو ندادیم...سارا همون کاری که گفتم رو انجام داد...نمیدونم چنددقیقه شد که پیچیدم تویک
کوچه..بمبست بود...چرا یادم نبود که این کوچه بمبسته؟
گفتم:سارا پیاده شو..باید بجنگیم.
romangram.com | @romangram_com