#حسی_از_انتقام_پارت_15
سارا لبخند زد و گفت:تا آخرین نفس.
به پرهام گفتم:پیاده شو بچه.
-چرا؟
-افتادیم تو تله.
-چی؟
بدون توجه به حرفش پیاده شدم...سارا و پرهامم همین طور...پشت ماشین گارد گرفتیم.
پرهام:من اینارو میشناسم..این همونی بودکه یک ماه پیش می خواست منو بکشه..اسمش مجیده..نکنه بازم می خواد
منو بکشه؟
سارا:نه..مانمی زاریم.
گفتم:بهتره همین جا بشینی و جم نخوری...فهمیدی.
پرهام:آره. 9
باصدای شلیک تیر هردو بلند شدیم و شروع کردیم به زدن.. ده دقیقه تمام داشتیم می زدیم..خیلی زیاد بودن.
نشستیم تا خشاب پرکنیم.
سارا:چرا انقدر زیادن؟..خسته شدم.
-باید بزنیم..وگرنه کارمون ساختس.
-چرا افراد ارسلان نمیان؟
-نمی دونم.
بلند شدم و شروع کردم به زدن....دوباره نشستم تا خشاب پر کنم...سارا هم همین طور..نفس نفس می زد.
دیدم که پرهام از پشت ماشین زد بیرون...پسره بی عقل.
گفتم:پرهام؟..کجا داری میری؟
-بر می گردم.
-صبرکن بچه.
سارا که نزدیک پرهام بود گفت:میرم دنبالش..هوامو داشته باش.
از پشت ماشین زد بیرون...بلند شدم و شروع کردم به زدن..باید حواسشون رو به خودم پرت می کردم.
romangram.com | @romangram_com