#حسی_از_انتقام_پارت_8

گفتم:مگه بابا نگفت که ارسلان دختر داره؟
-چرا گفت.
-پس چرا این پسره؟
-نمی دونم...می گم بااین دوربینایی که نصبه اصلا نمیشه کاری کرد.
-مافقط اومدیم اینجاکه که یکسری اطلاعات بدست بیاریم..همین...الانم بهتره بریم یه بازدیدی از این خونه بکنیم.
بلند شدیم و به سمت خروجی رفتیم.
یه 0-0ساعتی شد که کل خونه رو گشتیم.
داشتیم می رفتیم تو اتاقمون که همون خدمتکار زن که تازه فهمیدم اسمش مریمه اومد سمتمون و گفت:ناهار
آمادست.
بعدم رفت.گفتم:ساعت چنده؟
-یک ونیم ظهره...چرا انقدر این خدمتکاره رفتارش باما سرده؟
-نمی دونم..برو از خودش بپرس.
-من میرم تو اتاق تو هم برو پیش پرهام...زیادی تنها مونده.
-باشه.
رفتم تو اتاق پرهام..روی صندلی میز کامپیوترش نشسته بود و داشت کتاب می خوند.
گفتم:بلندشو. 1
-دیگه واسه چی؟
-وقته ناهاره.
-نمی خوام.
-دفعه قبل به خاطر سارا کوتاه اومدم..این دفعه رو کوتاه نمیام.
-نمی خورم..من چیزی نمی خورم.
دستش رو گرفتم و گفتم:بلندشو.
-ولم کن.
-نمی تونم..بلندشو تابه زور بلندت نکردم.

romangram.com | @romangram_com