#حسی_از_انتقام_پارت_7
داشتم می رفتم سمت در که سارا وارد شد.بادیدن ما تعجب کرد وگفت:چی کار میکنی سعید؟
-مگه نمی بینی؟می خوام ببرمش پایین تا صبحونش رو بخوره.
پرهام تقلا می کرد که بیاد پایین.ولی من سفت گرفته بودمش.
سارا:بزارش زمین.
-باید صبحونش رو بخوره.
پرهام:من صبحونه نمی خوام بزارم زمین.
سارا:سعیدجان بزارش زمین..بیشتر بچه ها صبحونه نمی خورن اینم روش.
پرهام:این به درخت میگن نه به انسان.
گفتم:ساکت شو.
انداختمش روی تخت.می خواست بلند بشه که نزاشتم.گفت:چی از جونم می خواید؟
سارا:ما از جون تو چیزی نمی خوایم..فقط می خوایم ازت محافظت کنیم...همین.
-من اگه بخوام بمیرمم نمی تونم؟
-نه.
-چرا؟
-چون ماهم می میریم.
-بهتر.
می خواستم یه مشت بزنم تو دهنش که سارا جلومو گرفت و بردم از اتاق بیرون..روی مبلی که تو اتاق بود
نشستموگفتم:باید میزاشتی یه تو دهنی بهش می زدم که آدم بشه.
ساراگفت:ولش کن.بچه ست..نمی فهمه
-بچه هم نیست که بگم بیخیال بچه ست..01سالشه. 0
-آروم باش.مگه نمی دونی تمام اتاقا دوربین توش نثبه؟
-چرا..می دونم.
-اگه ارسلان میدید که تو تک پسرش رو زدی که فاتحت خونده بود.
راست می گفت...چرا خودم فراموش کرده بودم که اتاقش دوربین داره؟
romangram.com | @romangram_com