#حسی_از_انتقام_پارت_6

رفتم داخل و گفتم:ماهرگز پشیمون نمیشیم.
-میشید.کاری می کنم که بشید.الانم بهتره از اتاقم برید بیرون.می خوام تنها باشم.
هردو از اتاقش زدیم بیرون.سارا زیر لب گفت:پسره از خود راضی.
وارد اتاق شدیم.اتاق همه جور وسیله ای داشت به غیر از کامپیوتر.نشستیم روی تخت و منم درمورد خصوصیات
پرهام که ارسلان بهم گفته بود رو بهش گفتم .هردو خیلی خسته بودیم. سرمون رو به بالش نذاشته بودیم که
خوابمون برد.
ساعت 9صبح بود که وارد اتاق پرهام شدم بدون اینکه در بزنم.
اتاقش مثل اتاق ما سرویس تمام بود.تختش هم دوخوابه بود.
نگاش کردم.خواب بود.
رفتم کنارش نشستم و گفتم:پرهام؟..پرهام بلند شو.
جواب نداد.باصدای بلندی گفتم:پرهام؟
یکدفعه نشست رو تخت.نفس نفس میزد.نگام کرد و گفت:چته؟
-دوساعته دارم صدات میزنم.چرا بیدار نمیشی؟
-دلم نمی خواد.مگه زوره؟
-آره زوره.بلند شو بیا پایین صبحونت رو بخور.
دوباره سرجاش خوابید و گفت:برو بابا.
-بلندمیشی یا به زور بلندت کنم؟
-اگه می تونی به زور بلندم کن.
-باشه.خودت خواستی.
بلند شدم.یک دستم رو گذاشتم زیر گردنش و اون یکی دستم رو هم گذاشتم زیر زانوش و بلندش کردم.خیلی
سبک بود.
گفت:بزارم زمین.
-نمیشه.
یه مشت زد به سینه ام گفت:گفتم بزارم زمین.

romangram.com | @romangram_com